bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۱۹۹۵۰

خودسوزی یک کاگر مقابل نهاد ریاست جمهوری به روایت ایلنا

تاریخ انتشار: ۱۹:۰۴ - ۱۰ بهمن ۱۳۸۷

فرارو- آخرین كسی كه حسن حسنی را دید یكی از همكارانش بود، آنها به اتفاق سایر كارگران صبح به كارخانه‌ كنف كار رفته بودند تا مانع خروج دستگاه‌ها و ابزار تولید از آنجا شوند كه با نیروهای نظامی مواجه شدند.

این كارگران پس از آنكه توسط مأموران ضدشورش كتك خوردند، به ساختمان استانداری آمده و تجمعی اعتراض‌آمیز برپا كردند. این بار هم مأموران وارد عمل شدند و آنها را متفرق كردند. پس از این ماجرا، حسنی از همكارش می‌خواهد كه به او پولی بدهد: «حتی یك پنج تومانی توی جیبش نبود». همكارش هم بیشتر از یك پانصد تومانی نداشت. پول را تقسیم می‌كنند: «گفت به حساب قرض نگذار. حلالش كن. توجه نكردم چه می‌گوید. از صبح كتك خورده بودیم و فحش شنیده بودیم و حالا می‌خواستیم دست از پا درازتر برگردیم خانه. گفت دستگاه‌ها را هم كه بردند. یعنی تمام شد؟ گفتم خودت ندیدی چی شد؟». 

می‌خواست مطمئن شود، از زبان دیگری بشنود كه حتی همان كورسو امید بازگشت به كار هم نابود شده است: «دستگاه كه نباشد كار نیست. می‌دانست بنده‌ی خدا. با پول من تاكسی گرفت كه خودش را زودتر برساند كارخانه» ساعت یك بعدازظهر حسن حسنی را حلق‌آویز شده در كارخانه‌ای متروك پیدا كردند. سیاهی چشم‌هایش رفته بود و دندانهایش نوك زبانش را بریده بودند. نگهبان كارخانه كه جنازه‌ی او را پیدا كرد می‌گفت: «طناب دار را چنان محكم بسته بود كه مجبور شدم ببرّمش تا جنازه را پایین بیاورم.» این چنین مصمم بود برای نابودی خود. 

یكم _ وقتی در بین خبرهای ایلنا خواندم كه كارگر كارخانه كنف كار در رشت به خاطر «عدم دریافت یازده ماه حقوق» خود را حلق‌آویز كرده، خجالت كشیدم. انگار كه تمام هیبت فاجعه‌ای عظیم به «عدد» فروكاسته شده باشد. می‌گوییم یازده ماه؛ عدد می‌گوییم. كارگری كه حتی هنگام كاركردن و اطمینان از دریافت حقوق باید نگران اداره خانواده چهار نفره‌اش با ماهی صد و پنجاه ـ شصت هزارتومان باشد، یك ماه حقوق نگرفتن برایش حكم فرو رفتن در نكبت را دارد. هرچه بر تعداد ماه‌های بدون حقوق افزوده شود، او بیشتر فرو می‌رود تا به یازده ماه برسد، كه كارگر كنف كار رسیده بود: «یك وقت‌هایی در را كه باز می‌كردم میدیدم جلو در ایستاده. خجالت می‌كشید در بزند و داخل بشود. صبح‌ها كه می‌رفت دنبال حق و حقوقش می‌گفت: انشاالله امروز می‌شود. بعدازظهر دست خالی برمی‌گشت و جلوی در می‌ایستاد.» همسر حسنی زن چهل ساله‌ای است كه چشم‌هایش از اشك سه روزه متورم شده و بین جملاتش سكوت می‌كند. آن چنان كه من و دو فرزندش صدای نفس‌های هم را بشنویم. «به شما گفتند صبحی كه... كه شوهرم فوت كرد، همه‌ دستگاه‌های كارخانه را برده بودند؟ نمی‌توانست از راه به خانه برگردد چون ما خانه را... همین اتاق دوازده متری كه نشسته‌ایم را به نهضت سوادآموزی اجاره داده‌ایم. ماهی پانزده هزار تومان... سیب‌زمینی كیلویی ششصدتومان است. خبر دارید؟ ساعت دو بود كه خبر دادند. توی مزرعه مردم داشتم كارگری می‌كردم، دخترم هم امتحان داشت. خبردادند كه بیا شوهرت حالش به هم خورده و بیمارستان است. وقتی رفتم جنازه‌اش را توی پزشكی قانونی نشانم دادند. پسرم هم سرباز است. نبود. دیروز آمد.» پسر بزرگش كنار من نشسته ‌است: «مجبور شدم بروم سربازی. اگر نمی‌رفتم شاید اینطور نمی‌شد. ماهی پنج ـ شش هزارتومان حقوق سربازی را هم برای پدرم می‌فرستادم. هشت ماه بود كه مرخصی نیامده بودم. از بعد آموزشی تا حالا توی پادگان می‌خوابیدم. پول كرایه ماشین نداشتم كه بیایم مرخصی. ‌شنبه خبرم كردند بیا پدرت مرده.» حرف‌های مهران حسنی را مادرش ادامه می‌دهد: «دانشگاه دولتی قبول شد اما نرفت. همه‌ی مردم آرزو دارند. ما آرزو نداریم؟ چون پول نداریم... من و پدرش آرزو نداشتیم؟ به جای دانشگاه رفت بازار فرش فروش‌ها، فرش جابه‌‏جا می‌كرد. حمالی.» وقتی مادرش حرف میزند سرش پایین است. باز به یكی از سكوت‌های ویران كننده مادرش رسیده‌ایم. نگاهش می‌كنم شاید او حرفی بزند: «گفتم اگر بروم دانشگاه لباس پوشیدنش فرق می‌كند، كتاب بخواهم بخرم، زندگی در تهران... همه اینها خرج است. با همین لباس‌ها، توی همین شرایط می‌شود كارگری كرد اما دانشگاه زمین تا آسمان فرق می‌كند. گفتم اگر بروم طاقت نمی‌آورم. لااقل كار كنم كه كمك حال پدرم باشم. توی بازار، فرش را روی دوشم جا به جا می‌كردم. هر جوانی غرور دارد بالاخره. ولی دیدم به هر حال همچین چیزی برایم پیش آمده. باید بروم. چند ماه كه كار كردم، دیدم حقوق این كار كه تأثیری ندارد. بیست هزار تومان. حتی پولی كه برای نان خوردن قرض می‌گرفتیم هم نمی‌شد. گفتم لااقل بروم سربازی برگردم یك كاری پیدا كنم. بدون كارت پایان خدمت می‌شدم سرباز فراری، كاری به من نمی‌دادند كه... جامعه چه می‌فهمد سربازی نرفتن من از سر خوشی نیست. به نسبت كاری كه قبل می‌كردم، سربازی برایم كاری نبود. اما شبیه اینكه من را اسیر گرفته باشند و ببینم پدر و مادر و خواهرم توی بدبختی دست و پا می‌زنند... می‌دانستم آخرش یك اتفاقی می‌افتد.» از مهران حسنی می‌پرسم این وضع از چه زمانی شروع شد، می‌‏گوید: «تا سال هشتاد و دو كارخانه در دست دولت بود. تولید آنقدر بالا بود كه گاهی پیش می‌آمد برای هر كارگر در ماه دویست و چهل ساعت اضافه كاری بزنند. یعنی به‌اندازه‌ زمان كار قانونی‌شان از آنها كار می‌خواستند تا كارخانه تولید داشته باشد. اما سال هشتاد و دو كارخانه را به بخش خصوصی واگذار كردند. كارخانه را مفت به یكی از اطرافیانشان... همین‌هایی كه توی حكومت نفوذ دارند فروختند. صاحب كارخانه هم از ابتدا نمی‌خواست تولید كند. به هرحال یك سرمایه‌ای را مجانی در اختیارش قرار داده بودند. او می‌خواست هر طوری شده از شر كارگرها خلاص بشود و این سرمایه را با كاسبی زیاد كند. اهل تولید نبود. از آن وقت به بعد كارخانه دیگر سرپا نشد. مواد اولیه تولید را به كارخانه نمی‌آورد. بعد از چند ماه سرویس رفت و برگشت كارگران را هم قطع كرد تا آنها ناامید بشوند و سراغ كارشان نروند و او با خیال راحت اخراجشان كند. كارگران كه آخر ماه برای گرفتن حقوق می‌رفتند، می‌گفت نداریم، ماه بعد. می‌دانست كه آنها غیر از خرج زندگی و خورد و خوراك خانواده و اجاره خانه و... باید ماهی سی ـ چهل هزار تومان هم كرایه ماشین بدهند. می‌خواست كم‌بیاورند و بازخرید بشوند و او كارخانه را تمام و كمال صاحب بشود. صاحب كارخانه می‌گفت با همین وضع تولید و بدون سرویس و حقوق اگر كارگری به سركارش نیاید و كارت نزند برایش غیبت محسوب می‌شود. كارگران هم از ترس اخراج می‌رفتند. هر چهار ماه یك بار حدود پنجاه هزار تومان حقوق می‌داد... پول كرایه‌ ماشین كارگران هم نمی‌شد.» ، «حتی سی هزار تومان هم بابت چهار ماه داده بودند.» این را مادرش می‌گوید و مهران حسنی ادامه می‌دهد: «صاحب كارخانه هركاری می‌كرد تا كارگران را نا امید كند. تا سال هشتاد و سه كه برف وحشتناكی در گیلان آمد و خیلی از واحدهای تولیدی رشت را نابود كرد اما كنف كار هیچ آسیبی ندید. مأموران بیمه و استانداری تأیید كردند كه این كارخانه آسیبی ندیده و حتی تا پانزده روز بعد از برف هم كارخانه به همان وضع كجدار و مریز تولید داشت. كارگران به سر كار می‌رفتند، اما صاحب كارخانه بعد از پانزده روز یادش افتاد كه كارخانه را تعطیل كند. به خاطر همان برف، هشتادوهشت میلیون تومان از دولت وام بلاعوض گرفت، اما كارخانه را تعطیل كرد. از آن به بعد پدرم و باقی كارگران كنف‌كار تحت پوشش بیمه بیكاری قرار گرفتند. تا شانزده ماه، ماهی صدوبیست هزارتومان میگرفتند اما هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. بعد همان بیمه را هم قطع كردند. این ماه دوازدهم است كه پدرم هیچ حقوقی نگرفته بود. كارخانه و ابزار تولید سالم بودند و در زمان دولتی با همین ابزار هر كارگر دو شیفت كار می‌كرد، اما كارخانه در زمان بخش خصوصی راه نمی‌افتاد. كارگران هر روز به استانداری می‌رفتند، استانداری می‌گفت بروید صنایع، صنایع می‌گفت بروید تهران، صنایع تهران می‌گفت به ما مربوط نیست بروید ریاست‌جمهوری، دفتر ریاست جمهوری می‌گفت اصلا خبر نداریم بروید استانداری گیلان. كارگران را سرمی‌دواندند. خسته‌شان می‌كردند. همه‌ی نهادها با هم هماهنگ بودند تا كارگر را عاجز كنند.» همسر مرحوم حسنی سخن پسرش را قطع میكند تا از تلاشی دیگر بگوید: «وقتی بیمه ی بیكاری را هم قطع كردند و ما كاملا درآمدمان نابود شد، دیدم هیچ نهادی جواب ما را نمی‌دهد. نامه‌ای برای حاج آقا قربانی (نماینده ی ولی فقیه در استان گیلان) نوشتم و وضع خانواده‌ام را توضیح دادم. كه شوهرم چند ماه حقوق نگرفته، كه پسرم سرباز است، كه دخترم بچه مدرسه‌ای است، كه خودم صبح تا غروب توی مزرعه ی مردم كار می‌كنم اما حتی نمی‌توانیم شكم‌مان را سیر كنیم. نوشتم كه ما از شما صدقه نمی‌خواهیم، فقط كار شوهرم را به او برگردانید و ما با همان حقوق بخور و نمیر سر می‌كنیم و توقع دیگری هم نداریم. خودم نامه را بردم دفتر حاج آقا. خودش هم بود. شرایطمان را برایش توضیح دادم. گفتم ما از خانواده‌كارگری هستیم و حالا شرایطمان این‌طور شده است. از حاج آقا خواهش كردم كه یك كاری بكند. یك توصیه‌ای چیزی. گفتم لااقل یك راهی به ما نشان بدهد. اما گفت به ما مربوط نمی‌شود. مشكل از استانداری است. همین.»
مهران حسنی می‌گوید: «پدرم وقتی كار می‌كرد خیلی سرحال و سرزنده بود. قبل از سال هشتاد و دو... حتی وقتی دوبرابر ساعت قانونی اضافه كاری می‌ایستاد... ساعت چهار صبح از خانه خارج می‌شد و تا ده و نیم شب كار می‌كرد. به خانه كه می‌رسید شامش را می‌خورد و تا دوازده ـ یك با ما شوخی می‌كرد و بلند می‌خندید. در روز بیشتر از سه ـ چهار ساعت نمی‌خوابید ولی خوشحال بود. اما از وقتی كارخانه را به بخش خصوصی واگذار كردند و صاحبش تعطیل كرد و بعد بیمه ی بیكاری و بعد یازده ماه بدون حقوق، دیگر رمقی برایش نماند. صبح ساعت هشت میرفت استانداری یا نهادهای دیگر و ساعت دو بعدازظهر برمی‌گشت، ولی آنقدر خسته و كسل بود كه... وقتی روزی شانزده ـ هفده ساعت كار می‌كرد اینقدر خسته ندیده بودمش.»
درباره‌ی روزهای آخر زندگی مرحوم حسنی می‌پرسم. پسرش پاسخ می‌دهد: «روز پنجشنبه از پادگان با پدرم صحبت كردم. از پشت تلفن معلوم بود كه حالش بد است. بریده بود انگار. می‌گفت مادرت صبح تا غروب توی مزرعه ی مردم كار می‌كند، من هم هر روز میروم استانداری اما هیچ كس به ما جوابی نمی‌دهد. می‌گفت كار تمام است... هیچ كسی به داد ما نمی‌رسد. گفت دفترچه‌های تأمین اجتماعی یازده ماه است كه تمدید نشده. اگر خواهرت مریض بشود كجا ببرمش؟ بعد گفت: من چه كار كنم با چهل و هشت سال سن؟ زمین دارم كه كشاورزی كنم؟ دیگر كجا كار كنم؟ به جوان‌ها كار نمیدهند، به من كار می‌دهند؟ هی می‌گفت من چه كار كنم از این به بعد؟» همسر مرحوم حسنی می‌گوید: «اواخر دائم توی فكر بود. وقتی از تجمع جلوی استانداری یا نهادهای دیگر می‌آمد خانه خجالت می‌كشید زنگ بزند و دست خالی بیاید داخل خانه. جلوی در می‌ایستاد تا یك وقتی من در را كه باز می‌كردم میدیدم سرش را زیر می‌اندازد و داخل می‌شود. توی خانه هم یك گوشه‌ای می‌نشست و حرف نمی‌زد. می‌شد چهل و هشت ساعت بدون یك كلمه حرف، ساكت یك گوشه بنشیند. وقتی می‌خواست بیرون برود عمدا راهش را دور می‌كرد. به جای آنكه از جاده‌ی اصلی برود می‌انداخت توی بیابانی و... از جمع بریده بود. دائم توی خودش بود.»
حرف‌های همسر حسن حسنی من را به یاد كارگر دیگری، كیلومترها دورتر از رشت می‌اندازد. مرحوم "قلی‌زاده" كارگر معدن قلعه‌زری بیرجند هم چند روز پیش از خودسوزی دقیقا چنین حالی داشت. او هم هفده ماه حقوق نگرفته بود و هر روز برای دادخواهی و گرفتن حقش به نهادهای دولتی می‌رفت تا در نهایت ناامید شد و خود را كشت. سال گذشته كه برای تهیه‌ی گزارشی از خودسوزی او به روستای فدشك رفته بودم، همسر قلی‌زاده درباره‌ی حال و روز شوهرش پیش از مرگ گفت: «هر بار كه می‌رفت معدن یا تأمین اجتماعی و جوابش می‌كردند و حقوقش را نمی‌دادند می‌آمد و چند ساعتی توی خانه می‌نشست و به یك جا خیره می‌شد. با هیچكس حرف نمی‌زد. بعد از خانه بیرون می‌رفت. وقتی می‌پرسیدم كجا می‌روی؟ میگفت: توی بیابان. همینطور بی‌جهت توی كویر راه می‌رفت و شب می‌آمد خانه.»
موقع خداحافظی مهران حسنی به من گفت: «ما كه عزیزمان را از دست دادیم... لااقل وضع باقی كارگران كنف‌كار را توی گزارشت توضیح بده... یكجوری بنویس كه كسی به فكر اینها كه زنده‌اند بیافتد. به خدا بدتر از ما هم خیلی هستند.» اگر موقعیت دیگری بود، اگر عزادار نبود برایش توضیح می‌دادم كه ظرف یكی ـ دو سال گذشته پدر تو سومین كارگری است كه من از خودكشی‌اش گزارش تهیه می‌كنم. این‌طور نیست كه من بنویسم و بشود. برادر. 

دوم _ در شهرستان‌ها، احمدی‌نژاد هنوز رئیس جمهور است. كارگران با اشتیاق وعده‌هایش را می‌شنوند و برایش هورا می‌كشند. امید بسته‌اند به او. فكر می‌كنند اگر طبق برنامه‌های دولت هاشمی، در زمان خاتمی كارخانه‌هایشان به دلالان واگذار شده است اینك سوپرمنی حلول كرده كه می‌خواهد نجاتشان بدهد. شاید پذیرش این واقعیت دشوار باشد كه هنوز مردم دور از مركز حرف‌های او را جدی می‌گیرند و همین به شدت سرخورده‌شان می‌كند: «آقای رئیس جمهور كه به رشت تشریف آوردند گفتند به زودی مشكلات واحدهای نساجی گیلان حل می‌شود... ما پارچه نوشته زدیم... هر كدام‌مان نامه دادیم... من نوشتم آقای احمدی‌نژاد به ولله از روی زن و بچه‌ام خجالت می‌كشم. دیگر نسیه‌هم به من نمی‌دهند. توی سفره‌ام نان ندارم. به همه‌ی كاسب‌های محل بدهكارم. از ترسشان مثل دزدها به خانه‌ام رفت و آمد می‌كنم. همه‌ی زندگی ما كارخانه‌مان بود. از وقتی كارخانه ی ما را حراج كردید، زندگی ما را حراج كرده‌اید. به ابوالفضل مرگ بهتر از این شرمندگی است.» این حرف‌ها اگر هر جایی غیر از گوشه‌ی حیاط مسجدی كه در آن مراسم روز سوم مرگ حسن حسنی برپاست گفته می‌شد، شبیه شعار می‌نمود. كارگران پراكنده به حیاط مسجد داخل می‌شوند و هنوز حرف‌های كارگر اول تمام نشده كه می‌بینم در مركز دایره‌ای ایستاده‌ام. كارگران به چند ردیف این دایره را قطور تر می‌كنند و چنان نعره می‌زنند كه فریادهای مداح مسجد به قدرت بلندگو، گم می‌شود: «حتی تا نزدیكی احمدی‌نژاد هم رفتیم وقتی آمده بود رشت... داد می‌زدیم رئیس جمهور كنف‌كار را نجات بده. احمدی‌نژاد از یكی از مسئولان استان پرسید ماجرا چیست. صالحی بود؟ از صالحی پرسید؟ بعد گفت حتما مشكلتان را حل می‌كنم. به صاحب‌الزمان قسم تا صبح از خوشحالی خوابم نبرد. فكر كردم بالاخره رئیس جمهور است. حرف زده. حتما یك كاری می‌كند. اما رفت و پشت سرش را هم نگاه نكرد.» كارگر دیگری كه بیست و پنج سال در این كارخانه كار كرده است و در آستانه‌ی بازنشستگی بیكار شده است از میان جمع می‌گذرد و جلو می‌آید: «مرحوم حسنی به من گفت صاحب كارخانه بهش گفته بوده "برو خودت را بكش، ندارم" مرحوم چند روز قبل رفته بود شرایطش را برای مالك كارخانه بگوید و حقش را بخواهد كه این جواب را شنیده... تقصیر صاحب كارخانه نیست. او كه تكلیفش روشن است. صاحب فعلی كارخانه پانزده سال پیش هم در زمان بخش دولتی مدیر كارخانه بود. توی تهران دستگیرش كردند و اموال كارخانه را ازش پس گرفتند. تقصیر دولت است. با وجود اینكه این آدم را می‌شناختند باز كارخانه را به او دادند... كی باورش می‌شود كه این آدم نفوذ نداشته باشد؟ وقتی برای اعتراض سراغ آقای [...] ـ یكی از مقامات امنیتی استان گیلان ـ رفتیم او گفت از دست ما كاری برنمی‌آید. ما یك بار قدیم این آدم را به جرم دزدی دستگیر كردیم اما اینها مثل هشت‌پا هستند... هر پای‌شان توی یكی از نهاد‌هاست. همه‌جا نفوذ دارند. خودش می‌گفت. یك آدم امنیتی كه اینطور بگوید از دست من كارگر چه بر می‌آید؟» در میان هیاهوی كارگان یك رقم می‌شنوم. به نظرم می‌آید كسی از رقم فروش كارخانه حرف زده است. از كارگری كه مشت‌هایش را گره كرده می‌خواهم حرفش را تكرار كند: «اسنادش را در استانداری دیدیم... سال هشتاد و دو به دویست و شصت میلیون تومان كارخانه را فروختند. از همان وقتی كه كارخانه را صاحب شد با فروش یك سری ماشین‌آلات و آهن و فلزاتی كه دور و اطراف كارخانه بود بخشی از سرمایه‌اش را زنده كرد. بعد كه ماجرای برف گیلان پیش آمد هشتاد و هشت میلیون تومان هم وام بلاعوض گرفت برای تعمیر كارخانه... كارخانه سالم بود. حتی تا پانزده روز بعد از برف گیلان هم ما كار می‌كردیم. چطور كارخانه‌ای كه یازده و نیم هكتار زمین و حدود بیست هزار متر ساختمان دارد را به دویست و شصت میلیون تومان فروختند؟ زمین كارخانه‌ی ما جدا از ساختمان و دستگاه‌هایش چندمیلیارد تومان ارزش دارد. غیر از باندبازی می‌شود اینطور معامله كرد؟» از رقمی كه شنیده‌ام منگ می‌شوم. دویست و شصت منهای هشتاد و هشت ـ بی‌خیال فروش ضایعات و دلالی‌ها و وام‌های دیگر ـ می‌كند به عبارتی صد و هفتاد و هفت میلیون تومان. كارخانه‌ای یازده و نیم هكتاری با دستگاه‌ها و ساختمان بیست هزار متری را به قیمت یك آپارتمان در تهران فروخته‌اند!
یكی از كارگران، مردی حدودا پنجاه ساله كه بیست و هفت سال در كارخانه‌ی كنف‌كار سابقه كار دارد از ماجرای دستگیری‌اش می‌گوید: «ما صد و هفتاد نفر بودیم، آنها دویست نفر نیروی مسلح آوردند... مثل اینكه ما دزدیم یا قاچاقچی و جانی. حتی پانزده مأمور پلیس زن آورده بودند كه اگر زن و بچه‌مان همراهمان بودند مشكلی برای كتك زدن آنها نباشد. توی آن شلوغی من را دستگیر كردند. برای چشم زهر گرفتن از باقی كارگران. من را بردند كلانتری. گفتم چه جرمی كردم؟ حقم را می‌خواهم. گفتند مورد داری. باید بروی آزمایش اعتیاد. یك ساعت بعد عده‌ای آمدند و همانجا كتكم زدند و بعد آزادم كردند.»
در بین حرف‌های كارگران گاهی می‌شنیدم بعضی از سوابق‌شان در جنگ حرف می‌زنند یا سابقه ی اسارت و این قبیل. طبیعتا توجهی نمی‌كردم چون دلیل حضورم در رشت چیز دیگری بود. اما نیم‌ساعت بعد از گرم شدن صحبت كارگران یكی از آنها پیش آمد و خواست حرف بزند. قد نسبتا بلندی داشت اما كاملا لاغر و خمیده بود و به زحمت می‌توانست تعادلش را حفظ كند. كارگران دست و پایش را گرفتند كه به زمین نیافتد. موقع حرف زدن بدنش می‌لرزید و بیشتر از همه صدایش. برای فهمیدن حرف‌هایش ناچار شدم چندین بار صدای ضبط شده‌اش را بشنوم و به تعبیری كلامش را ترجمه كنم: «صبح شنبه كه بعدازظهرش حسنی خود را دار زد با همكاران رفتیم كارخانه تا اجازه ندهیم ابزار تولیدمان را ببرند. به سه راه كنف كار كه رسیدیم دیدیم چند وانت پر از سرباز و نیروهای ضد شورش به سمت كارخانه در حركتند. وقتی به كارخانه رسیدیم ما را محاصره كردند و اجازه ی داخل شدن ندادند. كامیون‌ها كه داشتند ابزار تولید را خارج می‌كردند من خودم را انداختم جلوی چرخشان. یك مأموری آمد و من را مثل یك تكه گوشت، مثل جنازه، مثل یك كیسه‌ی شن بلند كرد و پرت كرد آن طرف... من چهارسال توی عراق اسیر بودم. آنجا هم باتوم خوردم. از دست سربازهای صدام هم كتك خوردم. اینجا هم كه آمدم... می‌بینید. توی عراق بعضی وقت‌ها سربازهای صدام به ما گرسنگی می‌دادند. سربه‌سر ما می‌گذاشتند. وقتی گرسنه می‌شدیم برایمان نان پرت می‌كردند و ما باید مثل حیوان آن را توی هوا می‌قاپیدیم. یكی از سربازها می‌گفت: "سگ‌های من! بخورید." اینجا هم اوضاع همینطور است. حرمت نداریم. با ما مثل حیوان رفتار می‌كنند، چون كارگریم، به خاطر نداری توی سرمان میزنند، اما همان یك تكه نانی را كه عراقی‌ها می‌دادند هم از ما دریغ می‌كنند... ما بودیم كه انقلاب كردیم. ما جنگ را پیش‌بردیم اما حالا داریم زیر دست و پای كسانی كه آن موقع سوراخ موش می‌خریدند له می‌شویم... هنوز هم توی مراسم ها باید شعار مرگ بر اسرائیل بدهیم. مگر اسرائیل چه كار كرده؟ غیر از اینكه سرزمینی را غصب كرده؟ اینها هم به زور باتوم و اسلحه كارخانه و تنها محل درآمد ما را غصب كرده‌اند. همه‌ی امید ما این بود كه بالاخره یك روزی دولت سرش به سنگ می‌خورد و كارخانه را از بخش خصوصی پس می‌گیرد. اما ابزار تولید ما را بردند. حالا دیگر چی داریم برای زنده ماندن؟» 

سوم _ شاید لازم نبود تا رشت بروم تا بفهمم این كارگر چرا خودش را حلق‌آویز كرده است. گفتم كه این سومین گزارش من از خودكشی كارگران ظرف یكی ـ دو سال گذشته است. كافی بود نام كارخانه و نام متوفی را در گزارش‌های قبلی عوض كنم و تغییراتی در زمان و مكان حادثه بدهم تا بشود "ماجرای خودكشی حسن حسنی كارگر كنف‌كار رشت". حتی می‌توانم گزارش خودكشی كارگران بعدی را همین امروز بنویسم، آماده كنم تا خبرش برسد. می‌گویم كارگران بعدی و نه هر كسی از هر قشری. اگر فردی كه انتحار می‌كند كاسبكاری، دلالی ـ چه‌می‌دانم ـ روشنفكری چیزی باشد اوضاع به كلی متفاوت می‌شود، اما همیشه میتوان تصور كرد كه چطور یك كارگر میان‌سال كه به لحاظ سنتی مقید به مذهب است، به لحظه‌ای می‌رسد كه تصور و امید زندگی بهتر در این دنیا یا دنیایی دیگر را با خلاص شدن فوری از شر زندگی تاخت می‌زند.
باید تخیل را به كار انداخت، باید به آن لحظه رسید كه مرد شرمنده از خانواده‌اش می‌فهمد دادرسی نیست. جان چه ارزشی دارد؟ این فهم، همیشه به مرگ شریفی ختم می‌شود.
bato-adv
مجله خواندنی ها
مجله فرارو