bato-adv
کد خبر: ۲۲۰۷۸۱

روایتی از آخرین شب زندگی مشفق کاشانی

تاریخ انتشار: ۲۰:۱۴ - ۲۹ دی ۱۳۹۳
ساعد باقری در پی درگذشت مشفق کاشانی، روایت خود از شب درگذشت او را به همراه خاطراتی از این شاعر بیان کرد.

این شاعر که در شب درگذشت مشفق کاشانی به همراه او در خانه شاعران حضور داشت در گفت‌وگویی با خبرنگار ادبیات ایسنا اظهار کرد: در متون کهن فارسی درباره مرگ بزرگی چنین نقل شده: می‌رفت‌، سر فراکرد‌، گفت: لبیک. سرنهاد.

او سپس افزود: شاید مرگی به این شکوهمندی و زیبایی آرزوی همه باشد. در فضایی سرشار از محبت دیدن، محبت کردن. احترام دیدن، احترام گذاشتن. غرقه‌ در صدق و صفا. امواج معنوی در فضا منتشر بود. حال همه خوش بود و از همه خوش‌تر استاد مشفق کاشانی که من درست در صندلی کناری او پهلوی سید بزرگوار سیدمحمد خاتمی نشسته بودم.

باقری ادامه داد: یک لحظه به استاد گفتم الآن احساس واقع شدن در بین‌الحرمین را دارم. خانم مهدیه الهی قمشه‌ای‌، حجت‌الاسلام دعایی و افشین علاء عزیز که برنامه با پیشنهاد خود او شکل گرفته بود حرف زده بودند. من هم حرف زدم و بعد میکروفن را جلو استاد قرار دادم. دور میز گرد نشسته بودیم.

او افزود: پیش‌تر استاد مشفق بعد از مراسم بزرگداشتی که مردادماه برایش برگزار کرده بودیم پیشنهاد تجدید برنامه‌ای به همین شکل را برای استاد سبزواری‌، خانم راکعی‌ و سهیل محمودی مطرح کرد.‌ سهیل و راکعی همان‌طور که انتظار می‌رفت درباره خودشان تحاشی کردند اما همه همزبان شدیم که مراسمی درخور برای بزرگداشت حمید سبزواری در انجمن شاعران برگزار کنیم. چند وقت پیش افشین علاء نه در جلسه هیات مدیره‌، بلکه در گفت‌وگو با تک تک‌مان دور از چشم سهیل پیشنهاد جشن تولدی جمع و جور و غیررسمی برای سهیل عزیز را مطرح کرد. راست می‌گفت، اگر می‌خواستیم برنامه رسمی برگزار کنیم، انبوه بی‌شمار علاقه‌مندان سهیل ایجاب می‌کرد که برنامه در سالنی چندهزار نفری برگزار شود، این مطلب را افشین در مقدمه این جشن تولد خصوصی یادآوری کرد.

این شاعر گفت: به پیشنهاد افشین قرار شده بود هزینه همان برنامه خصوصی را بچه‌ها خود شریک شوند. استاد مشفق هم یکی از شرکا بود. استاد مثل همیشه در سرآغاز صحبت همه دوستانش را شرمنده بزرگواری‌ها و کرامتش کرد. ابتدا در جایگاه بزرگ‌ ما و رییس انجمن، از لطف حاج آقا دعایی و بزرگواری و عنایت سید بزرگوار خاتمی تشکر کرد. سپس از خاطرات آشنایی اولیه گفت در حدود سال‌های 61 و 62 با ما سه نفری که نویسنده برنامه «در انتهای شب» بودیم. محمدرضا محمدی نیکو که سردبیرمان بود و من و سهیل. همچنین به یاد داشت که در آن برنامه گاه گاه از مطالب سیدحسن حسینی و قیصر امین‌پور و سلمان هراتی نیز استفاده می‌شد. بزرگواری‌ها و لطف‌ها کرد. از مهرداد اوستا و محمود شاهرخی یاد کرد و حرف همیشگی خود را دوباره تکرار کرد؛ شکر خداوند به خاطر دوستان خوبش.

او سپس به نخستین مواجهه خود با مشفق کاشانی اشاره کرد و گفت: در سال‌های اولیه که وارد رادیو شده بودم، استاد مشفق،‌ استاد محمود شاهرخی‌، استاد گلشن کردستانی و استاد میرزنجانی ‌ تحت ریاست استاد سیدابراهیم ستوده در واحد ویرایش رادیو مستقر بودند. روزی ما نویسنده‌های جوان برنامه «در انتهای شب» را به اتاق خود دعوت کردند. حرف‌های دیشب استاد برایم شیرینی آن اولین مصاحبت را تجدید کرد. از وزانت برنامه گفتند و از این‌که در میان نوشته برنامه‌هایی که به دست‌شان می‌رسد و پر است از خطاهای زبانی، وقتی با نوشته برنامه «در انتهای شب» روبه‌رو می‌شوند، خستگی‌شان درمی‌رود.

باقری گفت: دیشب (یکشنبه، 28 دی) هم همین کرامت‌ها و لطف‌ها را تجدید کردند و صحبتی به طور خاص درباره سهیل عزیز. با مهربانی هرچه تمام‌تر شعر خواندند و حرف زدند. ابتدای سخن‌شان قطعه‌ای خواندند که بارها در برنامه‌های مختلف از ایشان شنیده بودیم. متضمن یادروز دیدار حق که به این بیت منتهی می‌شد: نمی‌دانم چه باید کرد با دل / نمی‌دانم چه باید گفت با دوست...

این شاعر ادامه داد: اواخر صحبت‌ها نگاهی به کاغذهای پیش رو انداختند و بعد ناگهان مثل کسی که تمرکزش را در تدوین مطالب از دست داده باشد، گفتند، دیگه چی بگم... در این هنگام جناب سیدمحمد خاتمی گفتند استاد را زیاد اذیت نکنیم و من از میان لب‌های مشفق به آرامی این یک دو کلمه را به نجوا شنیدم: نه، قربان شما... و سر به پیش افتاد.

او افزود: احساس کردم فشارشان افتاده،‌ دستم را زیر چانه استاد بردم و چند بار صدای‌شان کردم‌، ظرف دو ثانیه عمق فاجعه خود را نشان داد. آن سر سرفراز پر از عشق و مهربانی ناگهان سنگین شده بود و روی گردن قرار نمی‌گرفت. بچه‌ها کمک کردند او را به اتاق عقبی منتقل کردند و به حالت درازکش خواباندند. برادر عزیزمان سیدصادق خرازی که به احترام سهیل آمده بود، با مهارتی که آشکارا حاکی از آشنایی و تسلط او در این‌گونه موارد بود بی‌آن‌که دست و پایش را گم کند شروع کرد به شوک دادن به استاد، ‌دست‌هایش را وسط جناغ سینه قرار داده بود. نگران مریض‌احوالی خود خرازی بودیم که مداوم و پرانرژی کارش را ادامه می‌داد‌، نبض رفته یک‌باره برگشت و استاد یک نفس بلند کشید. بچه‌ها اورژانس را در همان دقیقه اول خبر کرده بودند که وقتی سررسید، از کارهای انجام‌شده ابراز رضایت کردند و بعد از آقای مسجدجامعی شنیدم که دکترهای بیمارستان ایرانمهر گفته بودند اگر آن‌کار به همان شکل مشخص انجام نمی‌شد، ایشان به بیمارستان نمی‌رسید. اما چه فایده که در اورژانس بیمارستان عملیات احیا مؤثر نیفتاد و ما استاد را از دست دادیم.

این شاعر در ادامه به خاطره‌ای از حضور مشفق کاشانی در یک باغ اشاره و بیان کرد: حدود سه چهار ماه پیش که دوست شاعرمان مهیار کاوه (حجت‌الله صیدی) به انجمن آمده بود، شاهد بودم که استاد با خنده گفت مهیار ما و بچه‌ها را به باغت دعوت نمی‌کنی صبح تا شبی با هم باشیم؟ شنیده بود که قبلا بعضی از ما با خانواده‌های‌مان و به همراه خانواده‌ سید و قیصر به باغ مهیار کاوه در شهریار رفته‌ایم و هر یک نهالی در آن‌جا کاشته‌ایم. آیه و راحیل افزون برخودشان برای پدرشان هم نهالی کاشتند، خلاصه نهالستانی شده بود باغ کاوه.

باقری ادامه داد: از این درخواست استاد مشفق شاید کمی تعجب کرده بودم، چون پیش از آن ندیده بودم که استاد با آن همه مناعت طبع و عزت نفس چنین خواسته‌ای را از کسی مطرح کند. روزی هم که مهیار به منزل استاد تلفن زد تا او را برای جمعه‌ای از صبح تا شب به باغش دعوت کند، افسون خانم دختر استاد گفته بودند که کمی کسالت دارند فکر نمی‌کنم بتوانند بیایند و بعد از خود استاد پرسیده بودند و با خنده گفته بودند، می‌گویند با کمال میل، حتما خواهم آمد.

او اظهار کرد: من و سهیل و وحید امیری‌، بیوک ملکی، فاطمه راکعی و چند نفر دیگر با خانواده‌های‌مان در باغ بودیم که استاد رسید. مهیار بامعرفت، راننده به دنبال استاد فرستاده بود تا استاد را بیاورد. بعد از یک ساعتی وقتی همه در تراس باصفایی دور هم جمع بودیم استاد شعری را که گفته بود برای همه ما خواند؛ شعری که شاید نظیر آن را به لحاظ مضمون تا به امروز نشنیده بودم. ابتدا وصف زیبایی‌های باغ و عظمت طبیعت مخلوق خداوند و بیهوده نبودن خلقت که ناگهان به یاد یاران گذشته پیوند می‌خورد و آن شادمانی ابتدایی شعر ناگهان رنگ غم به خود می‌گرفت. نام‌هایی از رفقای درگذشته‌ از پیر و جوان مهرداد و جذبه و سلمان و سید و قیصر و مثل همیشه اظهار لطفی به دوستان حاضرش.

باقری گفت: مضمونی در اواخر شعر بود که باعث دل‌گرفتگی ما شد. چرا سید و قیصر و سلمان باید رفته باشند و از این مواهب چشم پوشیده باشند و من پیر هنوز زنده مانده باشم. یک‌صدا گفتیم تو را به خدا نگویید، زنده باشید و سایه‌تان بر سرمان مستدام. اما دیشب نمی‌دانم چه محفلی بود شب‌ جایی که من بودم، مدت‌ها باید بگذرد تا با این مصیبت کنار بیاییم. سایه پدر از سر ما رفت. دیشب وقتی افشین متن تسلیت را با امضا و نام افراد هیات مدیره انجمن برایم به صورت پیامک فرستاد و نظر خواست، یک لحظه فکر کردم چرا چهار نفر، حتما یکی جا افتاده. وای ما وای روزهای بعد...
برچسب ها: مشفق کاشانی باقری
مجله خواندنی ها
مجله فرارو