bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۲۹۷۸۰۹

استقبال از مدیر کل!

تاریخ انتشار: ۱۴:۰۶ - ۱۳ آذر ۱۳۹۵
یادداشت زیر را را آقای حمید طولابی به سایت فرارو ارسال نموده اند


سحرگاه دوشنبه بود و هیاهوی بادی تن سوز نشان از روزی سرد پاییزی می داد. در کنار دیدن شب کمرنگی که بااکراه جایش را با صبح عوض می کرد مسیر طولانیم را اغازکردم.

خیابان های خلوت شهر تنها میزبان معدود افرادی از جمله نارنجی پوشان شهرداری بودند همانهایی که به همان میزان که دیر، کارت حقوقشان شارژ می شود زود چتر چشمشان را باز می کنند و وظیفه پرزحمت اما کم پاداش و کم احترام خود را به جای میاورند. نمازخواندن یکی از انها در کنار خیابان ان هم در ان سرما بیش از هر چیز دیگری جلب توجه می کرد.

طبق برنامه ریزیم بایدقبل از ساعت 8 به اداره می رسیدیم، ازخرم اباد تا الیگودرز کمتر از دو ساعت و نیم راه است اما نامهربانی باد نزدیک 3ساعت راه را طول داد، عقربه های ساعتم هشت و نیم رانشان می دادکه وارد اداره شدم.

مثل هر مراجع دیگری انتظار اینکه در ان ساعت از صبح خیلی از پشت میزنشینها نیامده باشند، صبحانه میل کنند یا مشغول کشیدن خمیازه باشند را می کشیدم اما اداره و اتاق هایش خلوت تر از این حرف ها بودند.

انقدر خلوت که اگر برای نگهبان در ورودی دست بلند نمی کردم به حافظه ام شک کرده و با این فرض که ساختمان را عوضی امده ام راهم رابه سمت در خروجی کج میکردم، اما حالا که از درستی مقصدم اطمینان داشتم پس دلیل این خلوتی چه می توانست باشد؟

روزقبل اربعین بود و تعطیل ولی امروز روز کاری بود و این سکوت سنگین معنایی نداشت، در هر دفتری که می رفتی فقط سوز سردی که سراسیمه خود را از زیر درها به بیرون می کشاند مشهود بود اما از کارکنان خبری نبود و انگار هیچ کدام از این درها قصد بازشدن نداشتند.

این پا اون پاکردن هم فایده ای نداشت انچه که معلوم بود و البته سوال برانگیز این بودکه کسی نمی توانست در این اتاق های سرد و بی روح باشد، چند نفر دیگر  از جمله یک پیرزن هم در این ابهام و سرگردانی با من هم قصه بودند،بر پشت شیشه برخی اتاق ها  شماره  متصدیان نوشته شده بود اما تماس های مکررم با آنها پاسخی را در پی نداشت.

هنوز راه زیادی در پیش داشتم و باید هرچه سریعتر کارهایم را راه انداخته و حرکت می کردم و در این بین با توجه به سرد شدن شدید هوای امسال ان هم هوای الیگودرز تهیه بخاری بر بقیه کارها اولویت داشت.

برای این مهم چندین امضا نیاز بود، از ساختمان اصلی خارج شده و به سمت ساختمان روبه رو رفتم. درب اتاق معاونت هم بسته بود اما اتاق مجاورش باز بود و دو نفر در ان با صدای رسا مشغول بگو و بخند بودند علی رغم اینکه هیچگاه کارایی و سمت و وظیفه قابل درک این طور افرادی را نفهمیده ام اما این بار کارایی خود را نشان دادند و با حرف هایشان مرا از سردرگمی دراوردند و علت این خلوت غیرمنتظره را اشکارکردند.

انها با کمی شیطنت زبانی و با فراغ بال و اسودگی تام و تمام از امدن مدیرکل حرف می زدند، خوشحال به نظرمی رسیدند و در لابه لای لطیفه گفتنشان از شخصیت جناب مدیرکل بسیار تمجید می کردند...!

عجب مدیرکل کاربلد و مقتدریست، بنازمت، نازشستت، ببین چگونه مسولان این اداره رابه تکاپو انداخته، دو سه روز است که رییس و معاون و باقی مقدمات استقبالش و فراهم می کنند، بنازم اون صندلیتو، به این میگن مدیر، از چند روز قبل خبرداده که همه بدونن داره میاد الان هم همه رفتن براش خبردار وایسن اونم کجا 20کیلومتر جلوتر،تعامل با کارکنان باید این طوری باشه،باخبر دادنش باعث شدکه همه کارمندا یه جوری کارهاشونو راست و ریس کنن اونم برا خودش از مدیریتش لذت می بره، کار درستو  این انجام میده نه اون مدیرایی که ادعای مسولیت پذیریشون میشه و سرزده به ادارات سرمیزنن...

حالادیگر سوالم جوابی معلوم یافته بود و چون می دانستم که اینها اجازه هیچ کاری را ندارند با یکی از معاونان تماس گرفتم برخلاف بقیه گوشی رابرداشت و با افتخار تمام گفت مابه استقبال جناب مدیرکل امده ایم و معلوم نیست کی برگردیم و جالب انجا بودکه واژه مدیرکل را با لحنی حماسی به کار
برد.

درحالی که به داخل حیاط می رفتم به این فکرمی کردم که امروز دوشنبه است و حتما مراجعه کنندگان زیادی در دفتر مدیر کل جمع شده اند اما اتفاقا این کار ایشان را یعنی نماندن در سازمان در این روز را که رویه قدیمی جنابشان است را ستودم چون شنیدن یا نشنیدن حرف ان جماعت فرقی به حال انها نمی کند و در هر صورت کارشان انجام نخواهد شد مگرچند نفر نظرکرده از میانشان که انها هم به دیدن نیازی ندارند.

هوای بیرون همچنان سرد بود اما هم کلام شدن با ان پیرزن و حرف های دولبه اش که بوی دانایی می داد کمی گرمم کرد. پیرزن ابتدا در حالی که عصبانیت فروخورده اش رابه لبخند تلخی تبدیل می کرد گفت اگر می دانستم که امروز چنین استقبالی در پیش است در خانه مقداری اسپند داشتم که حتما با خودم میاوردم هرچند احتمالا دیگران این زحمت راهم کشیده اند ولی ای کاش به موقع می رسیدم تا اقل کم اگاهشان می کردم که این روزها گوشت بز چندان چنگی به دل نمی زند برای قربانی کردن بره یک ساله خیلی خوشمزه تر می تواند باشد.

ولی طولی نکشید که اه سردی جای این لبخند تلخ را گرفت و در حالی که دندان هایش از زور سرما برهم سوار شده و چق چقشان می امد گفت حکایت چنین کسانی مثل شبروی است که گردوخاک زیادی برتن و لباسش نشسته اما ضرورت اب را حس نمی کند مگرروشنایی روز هوشیارش کند.

در همین هنگام تلفنم زنگ خورد همکارم در یکی از روستاهای همجوار بود او از یخ زدن اب لوله ها و کم سابقه بودن چنین اتفاقی دراین ماه از سال خبرمی داد در حالی که از پیرزن خداحافظی کردم چاره را در تهیه بخاری از بازار و گرفتن فاکتور برای ارایه به اداره البته در بازگشت دیدم و راهی شدم.

bato-adv
مجله خواندنی ها
مجله فرارو