bato-adv
شکل‌های زندگی: کدام یک واقعیت را می‌گویند؟

نیچه یا مارکس

نیچه یا مارکس
ساختار‌های اجتماعی در داستان‌های بالزاک از اهمیتی بسزا برخوردارند. ساختار‌هایی که با روندی شتابان پیش می‌روند و افراد را از میان می‌برند یا به بیانی دیگر کشتارگاه اراده‌های فردی می‌شوند. «کشتارگاه اراده‌های فردی» عبارتی است که مارکس درباره تاریخ به کار می‌برد.
تاریخ انتشار: ۱۲:۱۷ - ۰۵ آبان ۱۴۰۰

نادر شهریوری (صدقی)؛ از میان نویسندگان بزرگ قرن نوزده تنها دو نفر از عصر خود پیشی گرفتند: بالزاک و استاندال. بالزاک به عنوان نویسنده بورژوازی از «فرد» آغاز می‌کند، اما به تدریج درمی‌یابد که «فرد» هرچند قدرتمند از چنان قدرتی برخوردار نیست که آزاد باشد بنابراین از جهانی می‌گوید که گرچه از فرد آغاز می‌شود، اما بر فرد تسلط پیدا می‌کند.

در مقابل بالزاک، استاندال است که با جهشی زمانی دنیایی را به تصور درمی‌آورد که در آن فرد آزاد است؛ تا بدان اندازه آزاد که «خود» را از هر قیدوبند اخلاقی رها می‌کند تا زندگی‌اش را در مسیر سرنوشتی غیرقابل پیش‌بینی قرار دهد. با استاندال پدیده تازه‌ای به نام «روان‌شناسی» فرد شکل می‌گیرد و با بالزاک ساختار پیچیده‌ای به نام «اقتصاد سیاسی» که در آن پول نه به‌مثابه قدرت اقتصادی بلکه اجتماعی ظاهر می‌شود.

بالزاک در ۱۷۹۹ متولد شد. سال تولد بالزاک مصادف با آغاز امپراتوری ناپلئون بود. او اگر دو سال زودتر متولد شده بود می‌توانست پیاده‌نظام ناپلئون شود، اما این بدشانسی دامن او را نگرفت، زیرا خود یک ناپلئون بود. بالزاک همان کاری را در ادبیات انجام داد که ناپلئون در سیاست کرد: تنها و گمنام و بدون هیچ اعتباری وارد پاریس شد تا جهان را متوجه خود کند.

سال ۱۷۹۹ باز تکرار می‌شود. در همین سال است که استاندال راهی پاریس می‌شود تا در پلی‌تکنیک تحصیل کند؛ اما پلی‌تکنیک بهانه‌ای بیش نبود. او می‌خواست خود را از تسلط پدری سخت‌گیر آزاد کند و سرنوشتش را به رؤیا‌های رنگارنگ شهری مانند پاریس گره بزند.

استاندال به محض ورود به پاریس داوطلب پیوستن به پیاده‌نظام ناپلئون می‌شود و در زمانی کوتاه به واسطه سفارش آشنایانی به درجه‌داری سواره‌نظام ارتقای مقام پیدا می‌کند. استاندال، اما دغدغه وطن، ناپلئون و مواردی مشابه را نداشت. او که تحت تأثیر آموزه‌های ماکیاولی بود در حقیقت ماجراجویی بود که می‌خواست بخت خود را بیازماید.

جهان از نظر ماکیاولی چیزی جز «اراده» و «بخت» نبود. نیمی بخت و نیمی اراده؛ بنابراین متأثر از استاد می‌خواست سرنوشت خود را به اتفاقات پیش‌رو پیوند بزند تا «بخت» اش باز شود. استاندال بی‌اعتماد به تئوری‌پردازی‌های رایج و ایده‌های مرسوم تنها نسبت به خود و توانایی یا ناتوانی‌های خویش کنجکاو بود و می‌خواست خود را بشناسد. خودکاوی به یک معنا آغاز روان‌شناسی است؛ روان‌شناسی آن‌گونه که اکنون آن را تجربه می‌کنیم در اصل با ادبیات آغاز شد و استاندال از پیشگامان آن بود.

۲. بالزاک که ناپلئونی در عرصه ادبیات بود همان کاری را انجام داد که ناپلئون به محض استقرار در پاریس کرد. او مانند ناپلئون فرانسه را دایره جهان و پاریس را مرکز آن در نظر گرفت و آنگاه پاریس را به بخش‌های مختلفی تقسیم کرد و از هر گروه اجتماعی یکی را برگزید و به آن فرد گزیده «شخصیت» داد تا حول آن داستان‌سرایی کند.

او از ده‌ها بانکدار بارون نوسینین و از تمام رباخواران گوبسک و از تمام ماجراجویان وترن و از پنجاه سالن اشرافی فقط سالن کنتس کدینیان را برگزید. اما او صرفا به افراد نپرداخت بلکه در کنار شخصیت‌های مخلوق خویش به ساختار‌های اجتماعی نیز توجه کرد. به عبارت دیگر اگرچه از نظر بالزاک شخصیت آدمی تحت تأثیر محیط پیرامونی شکل می‌گیرد، اما هریک از آن‌ها نیز در عین حال بیانگر تیپ اجتماعی معینی هستند.

در جهان ادبیات با بالزاک است که رابطه‌ای جدی میان «تیپ» و شخصیت شکل می‌گیرد. شخصیت‌های بالزاکی در حین فعالیت درون تیپ اجتماعی، خلق و خوی و هیجانات خاص خود را نیز نمایان می‌ساختند. این رابطه متقابل –دیالکتیکی- میان تیپ و شخصیت در بالزاک، او را از یک طرف از کلاسیک‌های قبل از خود جدا می‌ساخت که تنها به شأن اجتماعی افراد توجه می‌کردند و از طرف دیگر بالزاک را از رمانتیک‌ها جدا می‌کرد که بیشتر حول شخصیت و ویژگی‌های فرد داستان‌سرایی می‌کردند.

ساختار‌های اجتماعی در داستان‌های بالزاک از اهمیتی بسزا برخوردارند. ساختار‌هایی که با روندی شتابان پیش می‌روند و افراد را از میان می‌برند یا به بیانی دیگر کشتارگاه اراده‌های فردی می‌شوند. «کشتارگاه اراده‌های فردی» عبارتی است که مارکس درباره تاریخ به کار می‌برد. از نظر بالزاک این روند در اساس نوعی تراژدی است، اما نه به مفهوم یونانی‌اش، بلکه تراژدی به معنای نابودی انسان که مانند دانه‌ای گندم در میان سنگ‌های آسیاب له و خرد می‌شود. بالزاک به تراژدی مفهومی گسترده نیز می‌دهد و آن را امروزی‌تر می‌کند.

او درباره تراژدی‌های معاصر می‌گوید: «چرا نباید تراژدی حماقت را نوشت؟ و همین‌طور تراژدی جبن و ترس و تراژدی احساس پوچی؟» بالزاک با داستان‌های خود نشان می‌دهد که در هر ثانیه پشت پرده پنجره‌های پاریس تراژدی‌هایی اتفاق می‌افتند که هیچ کمتر از تراژدی ژولیت و بی‌پناهی و استیصال شاه لیر نیست منتهی ابعاد تراژدی و همچنین تعداد آن‌ها چنان زیاد و گسترده است که به چشم نمی‌آید.

در دوران کلاسیک، تراژدی حول فرد شکل می‌گرفت که در قامت قهرمان ظاهر می‌شد و فرد تراژیک تا مدت‌ها سوژه افسانه‌سرایی و الگویی برای دیگران بود، اما در دوران معاصر تراژدی‌ها چنان گسترده‌اند که از فرط دیده‌شدن دیده نمی‌شوند و این در حالی است که حزن و اندوه تراژیک در دوران معاصر به‌هیچ‌رو کمتر از تراژدی‌های کلاسیک نیست. به همین دلیل بالزاک در مقایسه رمان‌های بورژوایی خود با تراژدی‌های کلاسیک می‌گوید «رمان‌های بورژوایی من از تراژدی‌های حزن‌آور شما غم انگیزتر است».

۳ جهان وجود ندارد مگر آن هنگام که ژولین سورل* به آن نگاه می‌کند. همین که آدم‌ها از دایره ذهنی او دور می‌شوند، به طرفه‌العینی غیب می‌شوند. به محض آنکه ژولین به خانم مارشال دو فرانک بی‌علاقه می‌شود، این زن دیگر وجود ندارد. شخصیت‌های موردعلاقه استاندال مانند ژولین «یک من و یک جهان» هستند. «یک من و یک جهان» عبارتی عمیقا نیچه‌ای است که جهان‌های تازه‌ای را پیش‌روی آدمی باز می‌کند.

از طرفی «من» از نظر استاندال بیانگر اراده‌ای مصمم همچون ناپلئون است که می‌خواهد جهان‌هایی را به تصرف خود درآورد و از طرفی دیگر «من» در اساس مقوله‌ای روان‌کاوانه است که در همان حال نشانگر نبردی تعیین‌کننده است که از درون سر برمی‌آورد و می‌تواند آدمی را به موجودی «دوگانه»، «چندپاره» و شیزوفرنیک بدل کند. ژولین سورل مهم‌ترین شخصیت داستانی استاندال مجموعه‌ای است از همان تصوری که استاندال از انسان دارد.

او واجد ترکیبی از عناصر بسیار متفاوت است: حسابگر، خونسرد، خودخواه؛ در عین حال باورمند به آرمان‌های پاک، گشاده‌رو و بخشنده. همگی این خصوصیات در طبیعت او با هم یکی می‌شوند و به صورت یک کل پوینده و متغیر درمی‌آید. بسیاری شخصیت ژولین سورل را نمونه‌ای کم و بیش شبیه به خود استاندال تلقی می‌کنند.

استاندال خود شخصا پدیده‌ای روان‌کاوانه است. روان‌شناسی به زحمت خواهد توانست شرح کامل «عقده اودیپ» را بهتر از استاندال پیدا کند: استاندال در کودکی به مادر خویش عشق می‌ورزید و به همان اندازه از «پدر» متنفر بود. او از همان هنگام که گرونوبل –شهر محل تولد خویش- را به مقصد پاریس ترک می‌کند پدر را هم در درون خویش مرده می‌پندارد. او با سکوت و تحقیر و حتی نفرت به خود تلقین می‌کند که کار پدر تمام است و با ترک او پدر به خاک سپرده شده است. اما پدر مسئله‌ای نیست که به سادگی بتوان آن را تمام‌شده تلقی کرد.

پدر سرسخت و مقاوم است و در همه حال همچون پدیده‌ای زیرپوستی که در درون جریان دارد، زنده می‌ماند حتی اگر آن را موقتا بتوان پنهان کرد و نامی جدید به منظور انکار هویت خود انتخاب کرد. ** نبرد میان «پدر» از یک طرف و «مادر» از طرفی دیگر، لحظه‌ای در درون استاندال قطع نمی‌شود. در جنگ بی‌پایان «روح» و «جسم» کمتر می‌توان نبردی چنین پرتنش را در آنچه که درون استاندال رخ می‌دهد پیدا کرد.

جهان استاندال، جهان امکانات است که از درون سر برمی‌آورد و او را به این طرف و آن طرف می‌کشاند. در جهان امکانات آدمی خود را از قید اخلاق رها می‌سازد تا به نیرو‌های درون –غرائز- امکان بروز دهد. از نظر استاندال آنچه اهمیت دارد درون است، اما درون انسان را از محیط و شرایط واقعی و تاریخی جدا می‌کند و آن را به صورت «مجرد» به نمایش درمی‌آورد.

استاندال و بالزاک «نسبتی» با یکدیگر ندارند. آن‌ها هر یک شکلی متفاوت از «واقعیت» را بیان می‌کنند، اما در شرایطی که تصویر جایگزین واقعیت شده و حتی به تعبیر بودریار خود واقعیت شده است به درستی نمی‌توان گفت کدام واقعی‌تر «واقعیت» را بیان می‌کنند؟

پی‌نوشت‌ها:

*شخصیت اصلی رمان «سرخ و سیاه» اثر استاندال

** استاندال نام مستعاری است که نویسنده برای خود انتخاب کرده؛ اسم واقعی‌اش هانری بل است

مجله خواندنی ها
مجله فرارو