اين يادداشت براي نقد ادبي رمان «لب برتيغ» اثر حسين سناپور نوشته نشده است و در پي مناسبات زيبايي شناختي اين كتاب نيست. به گمان من اين كتاب عريانترين اثر سناپور است و اين يادداشت بهانهيي است براي جستوجوي بعضي از دلمشغوليهاي او.
رمان «لب بر تيغ» در ?? فصل روايت ميشود. زاويه ديد اين رمان داناي كل محدود و نزديك به شخصيتي است كه براي روايت هر فصل برگزيده شده است.
از اين ميان پنج فصل به سمانه ميرسد، شش فصل به داوود، هفت فصل به امير، سه فصل به فرنگيس، دو فصل به ثقفي و يك فصل به بتول، مادر داوود. نخستين و آخرين فصل رمان سهم سمانه است. ميتوان گفت او تنها شخصيتي است كه به نحو بنيادين متحول ميشود و در پايان رمان ديگر از آن دخترك چشم و گوش بسته ابتداي كتاب اثري نيست.
«لب بر تيغ» به تمام معنا رمان ماجراست و آنچه خواننده را مشتاق خواندن ميكند، به شكل عمده دنبال كردن و فهميدن ادامه روايت است، آگاهي از واقعه بعدي و پي بردن به سرانجام ماجرا و عاقبت شخصيتها. شايد نمايشي بودن صحنههاي اكشن و استفاده از جلوههاي ويژه نيز براي تاكيد بيشتر بر ماجرا و تاكيد روي آنها باشد.
هر فصل از نظرگاه سوم شخص يكي از شخصيتها روايت ميشود و هر كدام از آنها مسوول روايت بخشي از ماجرا هستند. تنها در دو فصل پاياني رمان است كه به ماوقع يك صحنه مشترك از دو منظر پرداخته ميشود كه سرانجام تمام ماجراها نيز محسوب ميشود. بنابراين سهم هر شخصيت از روايت كل رمان درست به اندازه نقشي است كه در پيشبرد ماجراي اصلي بازي ميكند.
ماجراي اصلي كدام است؟ شخصيت اصلي رمان كيست؟ شايد به اعتبار شروع و پايان رمان بتوان گفت سمانه شخصيت اصلي رمان است، چرا كه رمان با او آغاز ميشود و با او پايان مييابد. اما نه، سمانه فقط نقطه آغاز روايت است. او شاهد ماجراست و رسالت او شهادت است و خواننده همراه با او روايت و شخصيتها را ميسنجد.
ماجراي اصلي بين داوود و امير اتفاق ميافتد و تمام امكانات روايي رمان در خدمت پيشبرد يا توجيه اين ماجراست. به همين دليل است كه در مسير روايت هيچ دستاندازي وجود ندارد. وظيفه روايت بين شخصيتها تقسيم شده تا هيچ جايي خالي نماند. براي روايت ورود داوود و سمانه به خانه داوود، ميكروفن روايت به دست مادر داوود داده ميشود و براي روايت آنچه كه در خانه ميگذرد به دست فرنگيس و...
در اين روايت اتفاقاتي اهميت دارند كه در فاصله اين دو روز به ترتيب توالي زمان اتفاق ميافتند و نيرويي كه اين روايت يا درام را پيش ميبرد و صحنه را دراماتيزه ميكند، مثل هر درام ديگري نيروي كشمكش است و اينجا كشمكش اصلي بين داوود است از يك سو و اميرخان يا امير گوريل از سوي ديگر.
به نظر نگارنده نيروي اصلي يا حتي پروردگار اين رمان مضمون قدرت است، قدرت ناب. تنها چيزي كه به داوود توان و انگيزه ميدهد گزن كوچكي است كه هميشه در جيب عقب شلوارش آماده كشيدن است.
«تا وقتي دستش آزاد بود و توي جيب ميرفت، هيچكدام و هيچكس مهم نبود.» داوود هم مثل باقي شخصيتها به اندازه سهمي كه در ماجرا دارد براي حضور در رمان اجازه روايت و مشروعيت مييابد. پروردگار اين رمان گاهي در پف چشمان نيمهباز امير چهره مينمايد و گاهي در تيزي و چابكي داوود و باقي شخصيتها فقط به اين دليل اجازه حضور مييابند كه براي آنها قدرت و انگيزه و زمينه فراهم كنند. به همين دليل بعضي از شخصيتها حضوري برجسته دارند و برخي سطحي. مثلا شخصيت پدر سمانه در اين دنياي خشن، بسيار خنثي و حتي در مواردي مضحك مينمايد و به قول دوستان آقا داوود آقاي مدير بسيار گلابي تشريف دارند.
چرا كه قدرت است و خيلي خير و شر سرش نميشود. اين درست است كه با ملاكهاي زندگي مدرن او هم تحصيلكرده است و هم دخترش را با صداقت و درستكاري بزرگ كرده است و هر طوري كه حساب كنيد آدم خوبه به حساب ميآيد اما نبايد فراموش كنيم كه اينجا در پي پيدا كردن خوب و بد در جهان واقع نيستيم و موازنه معنايي يك اثر ادبي را جستوجو ميكنيم. مثال بارزتر شخصيت كاريكاتوري پليس است. در همان ابتداي رمان داوود با لگد تخت سينه ماموري ميزند كه نزديكي خانه سمانه برايش كمين كرده بود و تكليف را روشن ميكند. از همان ابتدا درمييابيم در دنياي داوود جاي كسي كه بخواهد پا در قلمرو او بگذارد كف خيابان است.
اربابان قدرت
داوود شخصيت اصلي رمان است. او يكي از اربابان به حق قدرت است. قدرت را كسي به او هديه نكرده. قدرت در او به بيواسطهترين شكل ممكن جلوه ميكند. قدرت او نه به واسطه ثروت و موقعيت خانوادگي به دست آمده و نه به دليل قدرت جسماني و زور بازو. اگر دقيق شويم حتي به دليل تيغ كوچكي نيست كه حمل ميكند، گوهر قدرت در سرشت اوست و گزن و موتورش هر دو نمادي از اين جوشش دروني هستند. از بد روزگار هيچ چيزي از اين دنياي درندشت نصيب او نشده است.
او تاج قدرت را در يك خيابان درختي زيبا در محله تجريش بر سر خويش گذاشته و بر تخت جلوس كرده است. او را مقايسه كنيد با امير كه هم زور بازو دارد و هم پول زياد، هم نمايشگاه ماشين و هم نوچههاي طاق و جفت و... البته او كسي نيست كه پيش كسي سر خم كند و همچنان يكي از موجهترين اربابان قدرت است و با آغاز منحني تحول در شخصيتش، قدم به قدم بيشتر مورد ستايش سناپور قرار ميگيرد. توجه بفرماييد به وصف زير: «بياعتنا به شلوغي خيابان، در جا دور زد. بوق ماشينها درآمد. نگاهشان هم نكرد.» براي امير انگار آدمهاي عادي اصلا وجود ندارند.
انگار ژوپيتر از ارتفاعات المپ فرود آمده تا پيمانشكني را عقوبت كند. براي او (مثل داوود) بيش از يك منبع براي قدرت وجود ندارد و او هيچ نوع قدرت مجازي و حقوقي و اجتماعي ديگري را به رسميت نميشناسد. هر جا كه منبع مستقيمي از قدرت وجود داشته باشد، تمام اشكال ديگر آن رنگ ميبازد. اين نوع برخورد را قبلا در مواجهه داوود با مامورها ديده بوديم اما در صحنه ورود امير به خانه داوود اين رويارويي به مراتب جديتر ميشود و مامورهاي مسلح مثل شخصيتهاي كارتوني يكييكي نقش زمين ميشوند تا دست امير به گريبان داوود برسد و دو ربالنوع در يكديگر بياويزند.
داوود هم همچون امير سر تسليم شدن در مقابل پليسها را ندارد و فقط وقتي تسليم ميشود كه سمانه از او طلب ميكند. در اين لحظه او به چه كسي يا چه چيزي تسليم ميشود؟ به قانون يا به عشق؟ آيا عشق سمانه او را كشت، همانطور كه عشق مرجان داشآكل را؟ تا اين لحظه كسي توان رويارويي با داوود را نداشت اما حالا او زير رگبار مشت و لگد كساني قرار ميگيرد كه تا دمي پيش از او هراسان بودند. امير از راه ميرسد و خرده ريزهها را از روي داوود كنار ميزند و داوود در مقابل امير ميايستد. ديگر هر دو ميدانند چگونه بايد بميرند، قدرتمند و دستنيافتني تا لحظه آخر.
چهره معصوم عشق همان نقشي را دوباره بازي ميكند كه دقايقي پيش مقابل داوود بازي كرده بود. وقتي تمام مظاهر قدرت در ناتواني خويش دست و پا ميزنند، قمه عشق به دست سمانه بلند ميشود و بر پيكر غرقه به خون امير فرود ميآيد و امير در خون خود غسل داده ميشود. او با از دست دادن دوستانش ديگر نميتواند از مسير هموار قبلي برود و اينقدري ميفهمد كه از اين پس ديگر در بر اين پاشنه نخواهد چرخيد. او با خون خود دوباره به جايگاه رفيعش در كوههاي المپ بازميگردد و تكليف هر دو ربالنوع قدرت را ربالنوع عشق تعيين ميكند. همانطور كه پيش از اين ذكر شد، مصالح اصلي اين ساختمان را ملات قدرت بر هم استوار كرده است و در هر تاروپود آن ميتوان نشانههاي آن را يافت.
شخصيت سمانه هم از اين بابت استثنا نيست اما در او عشق و قدرت همعرض يكديگر هستند و گاهي جاي يكديگر مينشينند. چه چيزي باعث شد كه در آخر احساس عشق در سمانه به وجود بيايد؟ چرا او خود را زن داوود ميداند؟ او تا ملاقات دوم با داوود (روز بعد از ماجرا) خود را از او دور ميبيند و حتي پس از گردش و سينما با او وداع ميكند و براي خودش با او آيندهيي نميبيند.
آيا جز اين است كه تماس بيواسطه با قدرت او را متحول ميكند؟ چرا او مثل باقي همكلاسيهايش از راهرو گفتوگوهاي تلفني و قرارهاي شتابزده و چت و اينترنت و كافيشاپ به تالار عشق نرسيده است؟ بنابراين عشق هم ميتواند مابهازاي قدرت باشد، همانطور كه قدرت مابهازاي عشق. البته دغدغه قدرت در سمانه از ابتدا وجود دارد. او در همان فصل اول، در صفحه ?? به فرنگيس ميگويد: «دلم ميخواست مثل تو باشم كه با آدمها كه دعوايم شد داد بزنم، جيغ بزنم، چك بزنم و بد و بيراه بگويم.
نه اينكه بد كه نگاهم بكنند، مغزم خالي بشود ودست و پايم بلرزد.» او از همان ابتدا با ديدن داوود و درگيري او با ماموران از رعشههاي سكرآور قدرت كيفور ميشود و هر چه جلوتر ميرود بيشتر در كانون تمام ماجراها قرار ميگيرد و لحظه به لحظه سرشارتر ميشود. توجه بفرماييد به وصف زير از زبان فرنگيس در صفحه ???: حالا ياد گرفته بود فحش بدهد. ياد گرفته بود شر باشد. شر را ديده بود. ياد گرفته بود چيزها يك وقتي بايد داغان شوند ... آن چه كه فرنگيس شر مينامد، البته شر هست اما شر ناميدن آن بيشتر بر عذاب وجدان فرنگيس دلالت ميكند. سمانه فهميد ميتواند خنثي نباشد و بر جهان اطرافش اثر بگذارد و البته شرارت هم يكي از چهرههاي اين تاثيرگذاري است. ميل تاثيرگذاري در او تا جايي پيش ميرود كه توان كشتن امير را مييابد، آن هم با ضربه قمه.
نگاهي به گذشته
«لب برتيغ» عريانترين اثر سناپور است و شايد بتوان به مدد ?ن نگاه دوبارهيي به آثار او انداخت. «تاريكي» عنوان يكي از داستانهاي نخستين مجموعه داستان سناپور به نام «با گارد باز» است.
در اين داستان مرد عيالواري در راه بازگشت به خانه، با چند كيسه محتوي نان و گوشت و ميوه سوار بر اتوبوس شهري ميشود و به دليل شلوغي ناخواسته پاي مرد ريزهاندام جاهلمسلكي را لگد ميكند كه كلاه شاپو بر سر دارد و كفش ورني به پا. مرد ريزهاندام با او درشتي ميكند و در جواب، مرد داستان ما او را «جاهل مگسي» ميخواند و به او توهين ميكند.
مرد كه خود را قويتر از او ميبيند به دعوت «جاهل مگسي» براي تسويهحساب در خيابان پاسخ مثبت ميدهد و در كوچهيي خلوت با او رودررو ميشود. مرد فقط فرصت ميكند نخستين ضربه را بزند. «جاهل مگسي» پس از آن با چابكي از جا ميجهد و با ضربههاي متعدد چاقو مرد را ناكار ميكند. در پايان داستان «جاهل مگسي» نيش چاقو را زير گلوي مرد ميگذارد و ميگويد اجازه ميدهد زنده بماند چون دلش براي او سوخته. اين عقوبت مردي است كه قدرت را درك نكرده است.
اين داستان جلوه ديگري از مضمون قدرت در آثار سناپور است اما بهترين نمونة اين دلمشغولي در آثار سناپور را ميتوان در داستان زيباي «با گارد باز» در همين مجوعه داستان جستوجو كرد كه به گمان صاحب اين قلم بهترين داستان اين نويسنده و يكي از داستانهاي ماندگار در ادبيات معاصر ماست.
داستان مونولوگ مشتزني است كه در طول مسابقه و در رينگ خطاب به حريفش سخن ميگويد. او چنان نيرومند است كه در طول يك مسابقه طولاني گاردش را نميبندد. حريف جوانش گارد باز او را غنيمت ميشمرد و با تمام قوا بر او ميتازد. آنقدر او را ميزند كه خودش از نفس ميافتد. جنگجوي جوان مغلوب ضربههايي ميشود كه خود ميزند و در واقع از خودش شكست ميخورد.
راوي در تمام داستان بر حريف جوانش دل ميسوزاند، حتي گاهي او را ستايش ميكند و گاهي از ناداني او غمگين ميشود. ضربه آپركات او را تحسين ميكند اما در همان لحظه توجه او را به تماشاچيها و غريو تشويق آنها پسند نميكند. براي او، بود و نبود تماشاچيها فرقي نميكند، براي او فقط رينگ و مبارزه اهميت دارد. او غمگين ميشود، وقتي ميبيند حريفش در نيافته است كه او شكستناپذير است و وقتي حريف جوانش درمانده زمين ميخورد، دل ديدن شكست او را ندارد.
اينجا مشتزن مثل موبيديك است و حريفش مثل كاپيتان ايهاب فقط خيال ميكند كه ميتواند او را شكست بدهد. در تحليل و تفسير داستان ميتوان به جاي مشتزن، جبر، سرنوشت، تقدير يا به فراخور هر چيز ديگري گذاشت اما به گمان نگارنده سناپور بيش از هر چيز ديگري مفتون قدرت اوست. در مجوعه «با گارد باز» داستانهاي ديگري هم هستند كه از اين منظر قابل تبيين و تحليل هستند.
داستانهايي مثل «محاصره» كه در آن چند دوست تصميم ميگيرند تا شبي را در كوهستان بگذرانند اما شب صداهايي ميشنوند كه خواب و آرامش را از آنها ميگيرد. در اين داستان قدرت فقط در صداهايي احساس ميشود كه از داخل چادر شنيده ميشود و ترسي فلجكننده ايجاد ميكنند، بدون آنكه هيچ نشانه محسوسي از آن ديده شود، تابوي قدرت با مهارت ساخته ميشود. يا در داستان «فرمان» كه مضمون قدرت روي بلندگويي متمركز ميشود كه در يك قرارگاه نظامي فرماني را صادر ميكند. بلندگو داراي چنان قدرتي ميشود كه به شكلي نمادين سرنوشت آنها را تعيين ميكند. در همين مجموعه داستانهاي ديگري هم هستند كه در آنها يا در بخشي از آنها ميتوان به جستوجوي اين دلمشغولي نويسنده پرداخت كه به دليل پرهيز از تكرار به آنها پرداخته نميشود.
الهه خشمگين عشق
عشق قدرت است يا قدرت عشق؟
اغلب داستانهاي مجموعة «سمت تاريك كلمات» عاشقانه هستند و شايد پيگيري دلمشغولي قدرت در آنها لطف بيشتري از تبيين و تحليل آن در رينگ بوكس يا مبارزات خياباني داشته باشد. در داستان «خواب مژههات» مرد وارد اتاقي ميشود كه زن در آن خوابيده يا قصد خوابيدن دارد. در تمام طول داستان، از ابتدا تا انتها، زن روي تخت دراز كشيده و در جملههاي كوتاه مرد را از خود ميراند اما مرد با اصرار خودش را به او تحميل ميكند.
مرد اول ميخواهد روي تخت بنشيند اما زن سرش فرياد ميزند كه روي تخت ننشين. مرد با سختي روي يك فلاسك كهنه به جاي صندلي مينشيند و همچنان به تحسين زن و ابراز عشق به او ميپردازد. هر از گاهي زن به عتاب چيزي به او ميگويد و سعي ميكند از اتاق بيرونش كند اما مرد ادامه ميدهد. گويا با پرداخت وجه نقد هم ميشود با او مصاحبت كرد. اين را مرد هم از ديگران شنيده هم با گوش خودش در همين گفتوگو با كنايه از زن ميشنود اما باور نميكند يا اصلاً نميخواهد باور كند و همچنان ديوانهوار به زن اظهار عشق ميكند. او پيش از اين زني را از خود رانده كه از فرط علاقه به مرد اقدام به خودكشي كرده است. موقعيت اين دو زن چه فرقي با همديگر دارد؟ بگذاريد دوباره سراغ مضمون مورد علاقه سناپور برويم: قدرت. زن اين داستان كاملا در موضع قدرت نسبت به مرد قرار دارد. آيا اين راز علاقه عجيب مرد اين داستان نيست؟ آيا عشق در جهان داستاني سناپور هميشه تابعي از قدرت نيست؟
همسر مرد داستان «كابوس در بيداري» او را ترك كرده. نيمهشب تلفن زنگ ميزند و مرد از خواب ميپرد. ظاهرا زني است كه از سر اتفاق و دلتنگي شماره گرفته است. مدتي با هم حرف ميزنند. گاهي مرد او را همسر سابقش ميپندارد اما زن انكار ميكند. پس از مدتي براي زن مهمان ميآيد و او گوشي را ميگذارد. مرد خواهان گفتوگوي دوباره با اوست و همچنين ميخواهد زنش برگردد. هر دو زن نسبت به او در موضع قدرت هستند. هم همسر سابقش كه او را قال گذاشته است و هم زني كه تلفن كرده بود. چون درباره زمان و مدت تماس و احتمالا تماسهاي بعدي اختياردار است، يا مرد چنين ميپندارد.
در داستان «با تو حرف ميزنم، با تو» شخصيت اصلي داستان مردي است كه تنها زندگي ميكند. او دلبستة مجري يك برنامة تلويزيوني است. تلويزيون در خانة او هميشه روشن است.
مرد در خانه ميچرخد و به كارهايش ميرسد و پيوسته با زن حرف ميزند، و با او زندگي ميكند، گاهي با او درددل ميكند و از خودش ميگويد، گاهي از او گلهگذاري ميكند و گاهي به خشم ميآيد و او را قضاوت و حتي محكوم ميكند. اما طاقت جدايي ندارد و هميشه دوباره و دوباره به او رجوع ميكند. باز هم يك رابطه يكطرفه با سيطره طرف مقابل. البته در اين داستان با ظرافت به نقش رسانه نيز پرداخته ميشود و سيطره رسانه مورد دقت قرار ميگيرد اما كنش اصلي شخصيت داستان با مجري مثل يك زن واقعي است و اصلا به همين دليل انتخاب شده است.
حرف آخر
جهان داستاني حسين سناپور از خطوط موازي قدرت ساخته شده است. حالا هر شخصيت از نقطه خاصي به اين جهان پيوند ميخورد و به درك آن نايل ميشود. عشق، پول و شهرت، همه و همه به كيمياي قدرت تبديل ميشوند و برعكس قدرت جايگزين همة اينها ميشود.
گمان نگارنده اين است كه در جستوجوي مضمون قدرت ميتوان تمام آثار سناپور را دوبارهخواني كرد. به سادگي ميتوان موتيفهاي مضمون قدرت را در دو داستان بلند «آتشبندان» و «شمايل تاريك كاخها» در پيچهاي تند تاريخي پيدا كرد و در رمان «نيمة غايب» از همان ابتدا در فصل «مراسم تشييع» و مرگ پدر به عنوان كانون قدرت در خانواده. يا در شخصيت فيضيان و حتي بيژن كه روياي قدرت را در سرميپروراند و براي آن تمرين ميكند.
در اين رمان فقط شخصيتهايي ميتوانند معادله را حل كنند كه به جاي مجهولهاي معادله، متغير قدرت را بگذارند كه چهرههاي گوناگون دارد، از تجربههاي خودشان درس بگيرند و بزرگ و بالغ بشوند. مثل فرح كه با يك شكست راز را درمييابد و روي پاي خودش ميايستد و بالغ ميشود. هر كس هم كه نتواند جاي درخوري براي اين متغير بيابد پيشاپيش قافيه را باخته است. مثل فرهاد كه از همان اول سيندخت را باخت.