bato-adv
کد خبر: ۹۰۴۲۰

يوسا و ادبيات جهان سوم

اورهان پاموك
تاریخ انتشار: ۱۱:۰۴ - ۰۶ مهر ۱۳۹۰


آيا چيزي به اسم ادبيات جهان سوم وجود دارد؟ آيا امكانش هست – بي‌آنكه به دامچاله ابتذال يا تنگ‌نظري بيفتيم – خصايصي بنيادين براي ادبيات كشورهايي وضع كرد كه از آنها با نام جهان سوم ياد مي‌كنيم؟ در رايج‌ترين برداشت – مثلا در نظر ادوارد سعيد- انگاره ادبيات جهان سوم غنا و تنوع ادبي مناطق حاشيه‌اي و نسبت آنها را با هويت غيرغربي و ملي‌گرايي مورد تاكيد قرار مي‌دهد.
 
اما وقتي كسي مثل فردريك جيمسون چنين اظهار مي‌كند كه «ادبيات جهان سوم در خدمت تمثيل‌هاي ملي است»، به سادگي بي‌اعتنايي محترمانه‌اي را در قبال برخورداري‌ها و پيچيدگي‌ ادبيات جهان به حاشيه رفته مدنظر قرار مي‌دهد. بورخس داستان‌كوتاه‌ها و مقاله‌هايش را در آرژانتين دهه 1930 مي‌نوشت – در كشوري جهان سومي به تعبير كلاسيك – منتها جايگاه او در مركز ادبيات جهان محل هيچ مناقشه‌اي نيست. 

با همه اينها وجود نوعي رمان روايي كه مختص كشورهاي جهان سومي باشد، بديهي به نظر مي‌آيد. اصالت اين نوع رمان، بيشتر از موقعيت نويسنده، ناشي از اين واقعيت است كه او مي‌داند نوشتارش در فاصله زيادي با مراكز ادبي جهان قرار دارد و او اين فاصله را در وجود خودش حس مي‌كند. اگر يك چيز ادبيات جهان سوم را متمايز كند، آن نه فقر، خشونت، سياست يا نابساماني اجتماعي كشور مورد بحث، بلكه آگاهي نويسنده از فاصله نسبي اثرش با مراكزي است كه تاريخ هنر مربوط به او – هنر رمان – را تعريف مي‌كنند و او اين فاصله را در اثرش بازتاب مي‌دهد. آنچه در اينجا ضرورت دارد، حس تبعيدي بودن نويسنده جهان سومي از مراكز ادبي جهان است. چه‌بسا نويسنده جهان سومي كشورش را به خواست خود ترك كند و - مثل بارگاس يوسا – به يكي از مراكز فرهنگي اروپا كوچ كند. ولي حس او از خودش تغييري نمي‌كند، «تبعيد» براي نويسنده جهان سومي اين قدر كه وضعيتي روحي، درك طرد شدن، غريبگي ابدي است، مساله‌اي مربوط به جغرافيا نيست. 

در عين حال، همين حس بيگانگي او را از دغدغه اصالت خلاص مي‌كند. او براي اينكه صداي خودش را پيدا كند به رقابت دلهره‌آور با پدران و پيشكسوتان نيازي ندارد. عرصه‌هاي تازه‌اي را براي خودش كشف مي‌كند، سراغ موضوعاتي مي‌رود كه هيچ‌وقت در فرهنگ خودش مورد بحث قرار نگرفته‌اند و خطابش غالبا با خوانندگان نوظهور و متمايزي است كه قبلا در كشور خودش سروكاري با آنها نداشته همين به نوشته‌اش اصالت و خلاقيتي خاص خود اعطا مي‌كند. 

در مطلبي همچنان خواندني درباره تصاوير زيباي سيمون دوبووار، بارگاس يوسا اصول راهنمايي را پيشنهاد مي‌دهد كه لازمه چنين كاري است. او دوبووار را نه به خاطر نگارش رماني درخشان، كه به دليل پرهيز از مقتضيات رمان نو كه در آن زمان مد بود مورد ستايش قرار مي‌دهد. بنابر نظر بارگاس يوسا، بزرگ‌ترين دستاورد دوبووار وام‌گيري از فرم‌هاي رمان‌نويسي و استراتژي‌هاي نوشتاري نويسندگاني مثل آلن‌رب گريه، ناتالي ساروت، ميشل بوتور و ساموئل بكت و استفاده از آنها در جهت اهدافي كاملا متفاوت است. 

بارگاس يوسا ايده‌هايش را درباره استراتژي‌ها و فرم‌هاي نويسندگان ديگر در مقاله‌اي در مورد سارتر تعميم‌ مي‌دهد. طي سال‌هاي اخير، بارگاس يوسا اين ايراد را وارد مي‌داند كه رمان‌هاي سارتر فاقد نكته‌سنجي و راز‌آلودگي‌ هستند، كه مقالاتش را سرراست نوشته اما از نظر سياسي سردرگم (يا سردرگم كننده) است و اينكه هنرش كهنه و نخ‌نماست، او نارضايتي‌اش را اين‌طور ابراز مي‌كند كه در ايام ماركسيست بودن خودش، عميقا متاثر، حتي مقهور سارتر بوده است. بارگاس يوسا زمان دقيق سرخوردگي‌اش از ژان پل سارتر را به مقاله‌اي نسبت مي‌دهد كه در لوموند 1964 خوانده. در اين مقاله ننگ‌آور (كه حتي در تركيه هم سروصدا به‌پا كرد) سارتر ادبيات را با كودك سياهپوست دم مرگ از فرط گرسنگي در كشوري جهان سومي مثل بيافرا كنار هم مي‌گذارد، چنين اظهار مي‌كند تا مادامي كه چنين مصيبتي ادامه دارد، دغدغه ادبيات براي كشورهاي گرسنه «تجملي» بيش نيست. او حتي تا جايي پيش مي‌رود كه مي‌گويد نويسندگان جهان سومي هيچ‌گاه نمي‌توانند با وجداني آسوده از تجملات شناخته‌شده ادبيات لذت ببرند و به اين نتيجه مي‌رسد كه ادبيات مشغله كشورهاي ثروتمند است. بارگاس يوسا اذعان مي‌كند كه جنبه‌هاي شخصي تفكر سارتر، منطق مسنجم و اصرار او مبني بر اينكه ادبيات مهم‌تر از آن است كه بازي شمرده شود، «كارآمدي» خود را اثبات كرد – بايد از سارتر ممنون بود كه به بارگاس يوسا راه را از دل هزارتوي ادبيات و سياست نشان داده – از اين‌رو در پايان مي‌توان گفت كه سارتر دليل راه‌‌كاربلدي بوده. 

هميشه بر فاصله خود از مركز اشراف داشتن، بحث و جدل بر سر سازوكار منبع الهام و همچنين شيوه‌هايي كه كشفيات نويسندگان ديگر را مفيد فايده مي‌كند، مستلزم آن است كه فرد از معصوميتي شاداب برخوردار باشد (و به زعم بارگاس يوسا، هيچ معصومانه يا ساده‌لوحانه‌اي در سارتر وجود ندارد). معصوميت شاداب خود بارگاس نه‌فقط در رمان‌هايش كه در نقد، مقالات و ديگر آثارش بروز كرده. 

خواه او درباره درگيري پسرش با راستا فاريان‌ها بنويسد، يا تصويري از صحنه سياسي ساندنيست‌هاي نيكاراگوئه عرضه كند، يا توصيفي از جام جهاني 1992 به دست دهد، هيچ وقت از مداخله سرباز نمي‌زند، هيچ‌وقت خودش را كنار نمي‌كشد، به‌خصوص ميانه خوبي با كامو دارد، تا جايي كه يادش مي‌آيد جوان كه بوده پراكنده آثار او را خوانده – و در آن زمان به همان اندازه سارتر تاثيرش شگفت بوده. سال‌ها بعد، که پس از جان به در بردن از حمله‌اي تروريستي در ليما، عصيانگر را مي‌خواند، كه مقاله‌اي مفصل از كامو درباره تاريخ و خشونت است، مصمم مي‌شود كامو را بر سارتر ترجيح بدهد. با اين همه، مقالات سارتر را مي‌ستايد، دليلش هم اينكه به جان كلام رخنه مي‌كند و همين مطلب را در مورد مقالات بارگاس يوسا نيز مي‌توان گفت. 

سارتر براي بارگاس يوسا آيينه‌دق، يا شايد حتي چهره پدر باشد. جان دوس پاسوس، كه او هم متاثر از سارتر است، براي بارگاس اهميت زيادي دارد؛ او را به دليل پرهيز از احساساتي‌گري ساده‌انگارانه و تجربه‌ورزي با فرم‌هاي تازه روايت ستايش مي‌كند. مثل سارتر، بارگاس يوسا هم از كولاژ، بر هم‌نمايي، مونتاژ، جابه‌جايي و استراتژي‌هاي روايي مشابهي در تنظيم رمان‌هايش استفاده مي‌كند. در مقاله‌اي ديگر، بارگاس يوسا، از دورس لسينگ به اين دليل ستايش مي‌كند كه او به معناي سارتري كلمه، نويسنده‌اي «متعهد» است، براي بارگاس يوسا، رمان متعهد، آن رماني است كه در جدال‌ها، افسانه‌ها و خشونت زمانه‌اش غوطه‌ور باشد و دوره نخست داستان‌نويسي چپ‌گرايانه بارگاس يوسا نمونه خوبي از همين ژانر است. منتها در رمان‌هاي اوايل كارش نوعي چپ‌گرايي تخيلي و بازيگوشانه را شاهد هستيم. در بين همه نويسندگاني كه بارگاس يوسا در مقاله‌هايش مورد بررسي قرار مي‌دهد – كه جويس، همينگوي و باتاي نيز در ميان‌شان هست – كسي كه بيش از همه به او اداي دين مي‌كند، فاكنر است. آنچه يوسا را به ستايش از حريم وامي‌دارد – چينش صحنه‌ها و پرش زمان – در مورد رمان‌هاي خود بارگاس بروز بيشتري دارد. او از اين استراتژي – يعني برش متقاطع صداها، داستان‌ها و ديالوگ‌ها در مرگ درآند- به طرز ماهرانه‌اي استفاده مي‌كند. 

اين رمان در شهرهاي پرت و پراكنده‌اي در مناطق دور افتاده آند – در دره‌هاي خالي از سكنه، صخره‌ها، راه‌هاي كوهستاني و قطعه زميني كه همه چيز هست به جز برهوت – اتفاق مي‌افتد و در مورد ناپايد شدن‌هايي كه احتمالا جنايت هستند تحقيقاتي را پيگيري مي‌كند. بازرس گروهبان ليتوما و مامور گارد شهري، توماس كارنيو هر دو براي مخاطبان ديگر رمان‌هاي بارگاس يوسا چهره‌هايي آشنا هستند. همين‌‌طور كه هر دو مرد براي بازپرسي از مظنونين در كوهستان پرسه مي‌زنند، با يكديگر درباره روابط خصوصي‌شان گپ و گفت مي‌كنند، در عين حال حواس‌شان به كمين چريك‌هاي مائوئيست راه درخشان نيز هست. آدم‌هايي كه در طول مسير مي‌بينند و داستان‌هايي كه آنها بازگو مي‌كنند، با ماجراهاي خصوصي‌شان در هم مي‌آميزد تا تابلويي بزرگ از پروي معاصر با همه فقر و فلاكتش خلق شود. 

البته، مظنونين به قتل به چريك‌هاي راه درخشان مبدل مي‌شوند و زوجي كه در همان حوالي ارابه دارند و نمايش‌هايي عجيب اجرا مي‌كنند، يادآور سنت‌هاي اينكايي مي‌شوند. همين‌طور كه جنايات سبعانه راه درخشان وصف مي‌شود و آثار و علايمي از مناسك قرباني به شيوه اينكاهاي باستاني آشكار مي‌شود، فضا به تدريج تيره‌تر مي‌شود. ضربه حاصل از چشم‌انداز‌هاي وحشي آند از تندبادهاي عقل‌ستيزي برمي‌خيزد. مرگ در همه جاي اين كتاب هست، در فقر پرو، در واقعيت‌هاي اندوه‌بار نبرد چريكي و همين‌طور در نااميدي فراگير. 

اما مخاطب درمي‌ماند كه آيا بارگاس يوساي مدرنيست خودش را باخته، كم و بيش چنين به نظر مي‌رسد كه او به مردم‌شناسي پست‌مدرن قلب ماهيت يافته، به زادبوم خود رجعت كرده تا عناصر غيرعقلاني، خشونت، ارزش‌هاي ماقبل روشنگري و مناسك آنها را مورد مطالعه قرار دهد. اين كتاب از افسانه‌ها، خدايان كهن، ارواح كوهستان، شياطين، اشباح و جادوگران سرشار است، خيلي بيشتر از آن چيزي كه داستان اقتضا مي‌كند. يكي از شخصيت‌ها چنين مي‌گويد: «البته ما سخت در اشتباهيم كه سعي مي‌كنيم اين قتل‌ها را با عقل‌مان بفهميم، آنها هيچ توضيح معقولي ندارند.» 

شگفت اينكه هيچ ردي از عقل‌گريزي در هيچ‌جاي بافت اين رمان وجود ندارد. مرگ در آند دو انگيزه را دنبال مي‌كند: رماني پليسي كه نمايان‌گر عقل و منطق دكارتي است و ديگري خلق فضايي عقل‌گريز كه به ريشه‌هاي پنهان خشونت و سبعيت اشاره دارد. اما به دليل اهداف جانبي براي بروز بصيرتي تازه هيچ فضايي باقي نمانده. در نهايت مرگ در آند مصداق يكي از رمان‌هاي تيپيك بارگاس يوساست. به‌رغم لحظه‌هاي آشوب، روايت كنترل‌شده است. صداي شخصيت‌ها با دقت تنظيم شده‌اند. زيبايي و قدرت رمان مرهون انسجام در شيوه نوشتار آن است. 

مرگ در آند از فرضيه‌هاي فرسوده مدرنيستي درباره جهان سوم پرهيز مي‌كند، با اين حال، رماني پست‌مدرن، چيزي شبيه به گرانيگاه رنگين‌كمان توماس پيچون، از آب درنيامده. «ديگري»، موجودي عقل‌گريز فرض مي‌شود كه در جست‌وجوها و زمينه‌سازي‌هايي از اين دست تعبيه شده: جادوگري، مناسك اعجاب‌آور، چشم‌اندازهاي وحشي و قساوت. ولي خطاست اگر آن را گزاره‌اي شق و رق در باب فرهنگ‌هاي ناشناخته بدانيم، زيرا با متني رئاليستي سر و كار داريم كه سرخوشانه و نكته‌سنج به زندگي روزمره در پرو نيز مي‌پردازد: مخلص كلام اينكه مرگ در آند تاريخي قابل اعتماد است. فعاليت‌هاي چريك‌ها در شهري كوچك و محاكمات قريب‌الوقوع آنها و همين‌طور رابطه عاشقانه آن سرباز از اعتبار يك گزارش چيزي كم ندارد. اگر پروي مرگ در آند جايي است كه «هيچ‌كس» از عهده فهميدنش برنمي‌آيد»، در عين حال كشوري است كه همه به خوبي از حقوق پايين و حماقت به خطر انداختن جان خود به بهاي چندرغاز درآمد باخبرند. بارگاس يوسا، با آنكه همواره دست به تجربه‌ورزي زده، در شمار يكي از رئاليست‌ترين رمان‌نويسان آمريكاي لاتين محسوب مي‌شود. 

آيا قهرمان او، گروهبان ليتوما، همان شخصيت مركزي چه كسي پالومينو مولرو را كشت، نيست؟ اين كتاب هم رماني كارآگاهي است. در «خانه سبز» هم ليتوما از زندگي دوگانه‌اش لذت مي‌برد و در «خاله خوليا» و قصه‌گو نيز حرفش به ميان مي‌آيد. بارگاس يوسا، در شخصيت ليتوما پرتره خوش‌ساخت و همدلانه‌اي از يك سرباز خلق مي‌كند كه تا خرخره عملگراست و حس آهسته و پيوسته وظيفه‌شناس بودن او را از افتادن به دام افراط‌گرايي مصون مي‌دارد، از دورانديشي صادقانه‌اي برخوردار است، از غريزه‌اي براي بقا و طنزي گزنده نيز بي‌بهره نيست.
 
تعليمات شخصي بارگاس يوسا در مدرسه نظامي ليسه در پرو به او بينشي بخشيده كه او نهايت استفاده را از آن مي‌برد، نمونه‌اش را در توصيف رقابت‌ها و دعواهاي ميان دانشجوي افسري در «سال‌هاي سگي» و «سروان پانتوخا» و «ماموريت ويژه» و در به طنز درآوردن بوروكراسي و جنسيت در ارتش شاهد هستيم. او به ويژه در رفاقت‌هاي مردانه دستي قوي دارد، نقاط ‌شكننده را در موقعيت‌هاي مذكر تشخيص مي‌دهد، تصاويري از مرداني سرسخت عرضه مي‌كند كه نااميدانه عاشقند. جديت او در نكته‌سنجي هميشه در خور توجه است و هيچ‌گاه بي‌هدف نيست. اگر همه رمان‌هاي بارگاس يوسا را- از همان اولين رمان‌ها در آغاز- خوانده باشيم، درمي‌يابيم كه او رئاليست‌هاي شاخص را هميشه ترجيح داده و اتوپياها و متعصب‌ها را به سخره گرفته است.
 
سربازها، قهرمان‌هاي «مرگ درآند» هستند. سهم اندكي به چريك‌هاي راه درخشان اختصاص داده شده. آنها نمايندگان عقل‌گريزي نابالغ و شرارتي هستند كه با بيهودگي پهلو به پهلو مي‌شود. اين قضيه با تغييرات سياسي نويسنده در سال‌هاي پختگي‌اش مرتبط است. بارگاس يوساي ماركسيست و مدرنيست، جوان كه بود، از انقلاب كوبا مسحور مي‌شد، اما همين كه به بلوغ رسيد ليبرال شد و در دهه 80، آنهايي را كه مثل گونترگراس بر اين نظر بودند كه «آمريكاي لاتين چاره‌اي جز اين ندارد كه كوبا را الگوي خود قرار بدهد»، به باد انتقاد مي‌گرفت. با نيش و كنايه، بارگاس يوسا خود را يكي از دو نويسنده جهان معرفي مي‌كند كه مارگات تاچر را مي‌ستايد و از فيدل كاسترو بيزار است.
 
در ادامه مي‌گويد: «آن نويسنده ديگر، كه درست‌ترش آنكه بگوييم شاعر است، كسي نيست به جز فيليپ لاركين.»پس از خواندن گزارش بارگاس يوسا از چريك‌هاي راه درخشان در «مرگ درآند» آنچه خواندنش مايه شگفتي است، خواندن يكي از مقالات دوران جواني او در ستايش از چريك‌هاي ماركسيست است، اين مقاله درباره دوستي است كه در خلال درگيري با ارتش پرو كشته شده. سوالي كه براي مخاطب ايجاد مي‌شود، اين است كه آيا عبور از جواني، درك انسانيت چريك‌ها را ناممكن مي‌سازد يا اينكه ما بعد از پا به سن گذاشتن ديگر هيچ رفيق چريكي براي خود نداريم؟ بارگاس يوسا از آن نويسنده‌هاي فوق‌العاده است و حتي در موضع‌گيري‌هايي كه سياست ما را از هم جدا مي‌كند، عقايدش در خور تامل‌اند. صداي او صداي صميمانه كودكي خردسال است كه هيچ كمكي از دستش برنمي‌آيد، با اين حال در همدلي چيزي كم نمي‌گذارد. 

در مقاله‌اي درباره «سباستين سالازار باندي» يكي از نويسندگان طراز اول پرو، كه در سنين جواني از پا افتاد، بارگاس يوساي جوان اين سوال را طرح مي‌كند: «نويسنده بودن در پرو يعني چي؟» اين پرسشي است كه همه را به تاسف وامي‌دارد و دليلش هم صرفا قلت مخاطبان ادبيات و فقدان فرهنگ نشر نيست. بارگاس يوسا وقتي از فقر، بي‌اعتنايي، ناديده انگاشتن و خصوصيت‌هايي مي‌نويسد كه نويسندگان پروي با آن دست و پنجه نرم مي‌كنند، همراهي با او كار چندان دشواري نيست، حتي اگر از عهده همه اينها بربيایند، تازه آن‌وقت زيستن در جايي بيرون از جهان واقعي براي آنها مقدر است، همين است كه بارگاس يوسا را به گفتن اين حرف وامي‌دارد: «در نهايت همه نويسندگان پرويي محكوم به شكست‌اند.» وقتي نوشته‌هاي دوران جواني بارگاس يوسا و شرح نفرتش از بورژواهاي پرويي را مي‌خوانيم (كه او آنها را احمق‌تر از ساير بورژواها توصيف مي‌كند)، وقتي براي بي‌علاقگي تمام و كمال به كتاب‌خواني و دون‌مايگي در انتخاب ادبيات جهان مويه سر مي‌دهد، وقتي اشتهاي سيري‌ناپذيرش را براي ادبيات غيربومي وصف مي‌كند، اندوه پنهان در صدايش، بي‌ترديد، چيزي به جز دورافتادگي از مركز نيست، وضعيتي ذهني كه آدم‌هايي مثل ما به خوبي آن را مي‌فهمند.

مجله خواندنی ها
مجله فرارو
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین