bato-adv
کد خبر: ۱۶۸۵۸۶

خشونت عشق، خشونت نفرت

تاریخ انتشار: ۱۶:۰۷ - ۱۹ آبان ۱۳۹۲
«شهادت در مقام نهايت و اوج خشونت عشق، آرزوي كسي نيست كه براي ريخته‌شدن خون خود ارزشي ذاتي و في‌نفسه قائل باشد، بلكه ضرورتي است كه انسان‌هاي معنوي، در اوج انسا‌ن‌دوستي خود، آن‌را احساس مي كنند.»

* مصطفی ملکیان؛
نكاتي كه در اين نوشتار خواهد آمد، در واقع بيان كننده سه مطلب كلي است. مطلب اول اين است كه كه به لحاظ روان‌شناختي و به لحاط اخلاقي هم در «عشق» خشونت هست و هم در «نفرت». بنابراين، ما فقط «خشونت نفرت»، يعني خشونت برخاسته از نفرت نداريم، بلكه نوعي «خشونت عشق»، يعني خشونت برخاسته از عشق هم متصور است. 

اگر چه اين امر متناقض‌نما (paradoxical) مي‌آيد كه عشق خشونت‌زا باشد. مراد از خشونت عشق، در اينجا، يك خشونت دو جانبه است: نخست، خشونتي است كه عاشق از آن رو كه عاشق است با خودش دارد و ديگري خشونتي است كه با معشوق و محبوب خود روا مي‌دارد.

مطلب دوم اين است كه كه خشونت نفرت دو نوع است.

به عبارت ديگر، ما شاهد دو نوع خشونت نفرت در عرصه تاريخ و در ساحت دروني خودمان هستيم: نخست، خشونت نفرت به معناي خشونتي كه از ابتدا خاستگاه نفرت داشته است. خشونت كساني مثل استالين، پل پوت، هيلتر و صدام، خشونت‌هايي است كه از ابتدا از دل نفرت برخاسته است.

نوع دوم خشونت، خشونتي است كه از ابتدا خشونت نفرت نبوده، بلكه خشونت عشق بوده است. اما اين خشونت عشق منضم به بي‌خبري از واقعيت‌هاي عالم انساني شده و در نتيجه، تبديل به خشونت نفرت شده است. يعني در ابتدا من عاشق معشوق خود بوده‌ام، ولي چون از واقعيت‌ها انساني بي‌خبر بوده‌ام، آهسته آهسته، خشونت عشق من نسبت به معشوق تبديل به خشونت نفرت شده است.

البته بايد متذكر شد كه اين دو نوع خشونت نفرت، از لحاظ آثار و نتايج‌شان هيچ تفاوتي با هم ندارند. يعني، اين هر دو نوع خشونت نفرت، از لحاظ آثار و نتايج‌شان هيچ تفاوتي با هم ندارند. يعني، اين هر دو نوع خشونت نفرت خانمان‌براندازند؛ چه براي عاشق و چه براي معشوق. اگر چه براي معشوق بيشتر خانمان‌برانداز هستند.

مطلب سوم اين است كه خشونت نفرت هم با «آزادي» و هم با «عدالت» منافات دارد. بايد بر اين نكته تأكيد كنم كه حتي اگر سخن كساني مثل آيزابرلين را كه مي‌گفت «ارزش‌هاي انساني، بالمآل با هم سرآشتي ندارند» بپذيريم، آنگاه باز هم بايد گفت كه خشونت نفرت هم با آزادي و هم با عدالت منافات دارد. اگر سخن آيزايا برلين را بپذيريم، در نتيجه، پيش‌فرض بحث ما اين خواهده بود كه ميان آزادي و عدالت، بالمآل، گاهي ناسازگاري پيش مي‌آيد.»

به عبارت ديگر، اين پيش‌فرض به اين معناست كه گاهي به عنوان «عامل» و گاهي به عنوان «داور»، چاره‌اي نداريم جز آن كه يا آزادي را فداي عدالت كنيم و يا عدالت را فداي آزادي.

حال اگر اين پيش‌فرض را بپذيريم كه البته مي‌شود نپذيرفت. يعني، فرض كنيم كه سخن آيزايا برلين درست باشد و بين ارزش‌هاي انساني فرجامين، بالمآل، نوعي ناسازگاري وجود داشته باشد و در نتيجه، بين عدالت و آزادي ناسازگاري وجود داشته باشد، آن گاه بحث بر سر اين است كه ميان عدالت و آزادي، بالمآل، كدام را بايد برگزيد.

به بيان ديگر، ما يا با كساني مواجه مي‌شويم كه به تسامح، آن‌ها را «سوسياليست» مي‌ناميم و معتقدند كه به هنگام ناسازگاري ميان آزادي و عدالت، بايد جانب عدالت را گرفت و آزادي را در پاي عدالت قرباني كرد و يا با كساني مواجه خواهيم بود كه به تسامح، آنها را «ليبراليست» مي‌ناميم و معتقدند كه در اين تنازع بايد عدالت را فداي آزادي كرد.

سخن من اين است كه ما چه سوسياليست مشرب باشيم و چه ليبراليست مشرب و به تعبير دقيق‌تر، چه به رجحان عدالت بر آزادي قائل باشيم و چه به رجحان آزادي بر عدالت، در هر دو حال بايد بپذيريم كه خشونت نفرت، با آزادي و عدالت ناسازگار است.

بنابراين نه مي‌توانيم به نام انديشه‌هاي سوسياليستي، و نه به نام انديشه‌هاي ليبراليستي، خشونت نفرت بورزيم. زيرا خشونت نفرت به اين هر دو رقيب به طور يكسان ضربه مي‌زند. يعني، هم براي آزادي مضر است و هم براي عدالت.

تفاوت خشونت عشق و خشونت نفرت
در باب اينكه چه وقت و در چه موقعيتي انسان‌ها شرايطي بهر و جامعه‌اي شادتر خواهند داشت ديدگاه‌هاي متقاوتي در طول تاريخ فكر و فرهنگ بشري مطرح شده است و نقطه اشتراك تمام اين ديدگاه‌ها نيز پديد‌آوردن فرد انساني بهتر و جامعه‌اي شادمانه‌تر بوده است.

برخي به اين گمان‌بوده‌آند كه به وسيله «دين» مي‌توان جامعه‌انساني‌اي پديد آورد. در دورة «تجدد» برخي نيز گمان كرده‌اند كه تنها با اشاعه «مردم‌سالاري» است كه اين توفيق حاصل مي‌شود. برخي نيز گفته‌اند كه تحقق يك «سازمان اقتصاد جهاني» كه در توزيع امكانات مادي و معيشتي و رفاهي به همه انسان‌ها به يك چشم نگاه كند، وضع مطلوبي را پديد خواهد آورد. 

برخي ديگر پنداشته‌اند كه فقط با فرهيختگي و تحصيلات علمي و دانشگاهي بيشتر و اشاعه هر چه افزون‌تر سواد و معلومات، وضع مطلوب پديد خواهد آمد.

در اينجا من قصد طرح اين مدعا را دارم كه يگانه راه براي تشكيل يك جامعه آرماني انساني، رسيدن به نوعي «عشق ناخودگرايانه و در عين حال فعالانه» است و اين راه اگرچه دشوارترين راه براي رسيدن به جامعه انساني مطلوب است؛ اما در عين حال، يگانه راه ممكمن براي رسيدن به آن مطلوب است.

راه‌هاي ديگري كه براي تحقق جامعه آرماني انساني پيشنهاد شده‌اند، اگر چه مي‌توانند شرط‌هايي لازم براي اين مقصود باشند، اما براي رسيدن به هدف مورد نظر ما، شرطي كافي نيستند. براي رسيدن به يك جامعه مطلوب بايد، آهسته آهسته، نوعي عشق ناخودگرايانه و فعالانه را نسبت به همنوعان‌مان در درون خومان بپرورانيم.

منظورم رسيدن به عشقي است كه به دنبال سود خود و ارضاي علايق شخصي خود نيست و كانون توجه آن، به بيرون خود و ديگران است. اين عشق اما علاوه بر اينكه ناخودگرايانه است، فعالانه نيز هست. عشقي منفعل نيست و براي ارضا شدنش محتاج اقداماتي بيروني است. به سخن ديگر، عشقي است همراه با احسان و امداد به انسان‌هاي ديگر.

بسياري از افرادي كه در حوزه روانشناسي اجتماعي، اخلاق، جامعه‌شناسي و انديشه‌سياسي به بحث مي‌پردازند بر اين نكته تأكيد كرده‌اند كه براي رسيدن به جامعه‌اي مطلوب، پروردن چنين عشقي در آدمي لازم و ضروري است. اگر بخواهيم به انسان‌هاي ديگر به چشم غايت و هدف نگاه كنيم و نه به چشم وسيله و آلت؛ اگر بخواهيم بر اين گمان نباشيم كه انسان‌هاي ديگر نردباني هستند براي ترقي و بالا رفتن ما، نيازمند تفكري هستيم كه بر مبناي احسان بيروني استوار شده باشد.

به اقتضاي عشق دروني‌مان به انسان‌هاي ديگر و براي دستيابي به اين هدف مطلوب، راهي نيست جز آنكه به آنها كمك كنيم و اين كمك كردن بيروني نيز مسلماً محتاج فداكاري و صر‌نظر كردن از قدرت و ثروت و حيثيت اجتماعي و جاه و مقام و شهرت و محبوبيت و مانند آنهاست. صرف‌نظر كردن از اين اميال، البته خوشايند هيچ انسان عادي‌اي نيست و هيچ انساني به راحتي حاضر نيست كه براي بهروزي ديگران از ثروت، قدرت، حيثيت، جاه و مقام، شهرت، محبوبيت، تعيشات و حتي در مواردي از علم خود صرف‌نظر كند.

من اين ناخوشايند بودن «احسان ناشي از عشق» را «خشونت عشق» مي‌نامم. وقتي اشق انسان‌هاي ديگر باشيم، طبعاً زندگي براي ما خشن خواهد بود و عشقي كه ما را به زندگي‌اي دشوار، پرمحنت و پرمشقت مي‌كشاند نيز، بالطبع، عشقي خشن خواهد بود. كساني كه اهل معنويت‌هستند، چه آنان كه به صورت نظري با معنويت آشنا هستند و چه آنهايي كه به صورت عملي اهل كارورزي معنوي هستند، معتقد به يك سلسله از اموري هستند كه آنها را «پارادوكس‌هاي معنويت» مي‌نامند. پارادكس‌هاي معنويت‌، متناقض‌نماهايي هستند كه هر انسان معنوي، دير يا زود در زندگي معنوي‌اش با آنها روبرو مي‌شود.

اين متناقض‌نماها براي انساني كه معنوي و عاشق نيست، ظاهرا متناقض مي نمايند؛ اگرچه در باطن متناقض نيستند. عالمان اخلاق و عارفان و كساني كه به «روانشناسي معنويت» مي‌پردازند، اين پارادوكس‌هاي ممعنويت را شماره كرده‌اند.

از مهمترين اين پارادوكس‌‌ها، پارادوكسي است كه «صلح با شمشير» خوانده مي‌شود. انسان معنوي در مرحله‌اي از زندگي احساس مي كند كه آرامش را تنها با شمشير مي‌تواند به دست آورد. حضرت عيسي نيز از اين صلح با شمشير ياد كرده است. پارادوكس ديگر، «زندگي در مرگ» است كه مقتضاي آن چنين است كه زندگي را تا از دست ندهي به دست نمي آوري و زندگي بدون مردن امكان‌پذير نيست.

يكي ديگر از پارادوكس‌هاي مشهور، پارادوكس‌«فرزانگي ابلهان» است كه مطابق آن، ابلهان نوعي از فرزانگي دارند كه گاهي فرزانگان هم از آن سود مي جويند. «قوت ضعف‌ها» يكي ديگر از اين پارادوكس‌هاست. مي‌گويند بسياري از ضعف‌هاي آدمي، نقطه قوت اوست و اگر اين ضعف‌ها در انسان نمي‌بودند، قوت‌هايي هم در او به وجود نمي‌آمدند. اين ضعف‌ها، ضعف‌هايي هستند كه نبودشان ضعف است. از ميان اين پارادوكس‌ها، يكي هم همان «خشونت عشق» است.

عشق در ظاهر سر و كاري با خشونت ندارد، ولي آنچنانكه توضيح داده شد، براي احسان نسبت به انسان‌هاي ديگر، تحمل اين خشونت لازم و اجتناب ناپذير است. در برابر خشونت عشق، نيز خشونت نفرت قرار دارد و اگر در «خشونت عشق» اين خشونت متوجه «خود» آدمي است، اما در «خشونت نفرت» اين خشونت متوجه «ديگري» مي‌شود. انسان عاشق، ناخوشايندي‌ها را براي خودش مي‌خواهد. اين خشونت نسبت به خود كه برآمده از مهري عظيم به انسان‌هاي ديگراست، «خشونت عشق» ‌است.

خشونت عشق، به اين معنا، چيزي جز اين نيست كه من همه خوشايند‌هاي خودم را در مسلخ مهرورزي‌ام به انسان‌هاي ديگر فدا كنم و همين خشونت عشق است كه حضرت علي را به آنجا مي‌رساند كه بگويد اگر كوهي مرا دوست بدارد و بخواهد در اين نحوه از زندگي‌اي كه من براي خود انتخاب كرده‌‌ام مشاركت كند، به ناچار همچون من از هم خواهد پاشيد. و يا مثلاً اين تعبير چندين بار در اوپانيشاد‌ها آمده است كه «لطافت خشن اما شفابخش عشق».

همچنين در تعابيري كه مولانا به كار مي‌برد نيز خشونت عشق ديده مي‌شود:
عشق از اول سر و كش خوني بود
تا گريزد هر كه بيروني بود

در تعابير حافظ نيز هست:
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقي شيوه رندان بلاكش باشد

«خشونت عشق» به اين معنا شرطي لازم اجتناب ناپذير براي يك زندگي انساني است و البته اين خشونت نتيجه خود را هم خواهد داشت. در نتيجه اين خشونت، انسان، آهسته آهسته، در درون‌خودش به انساني ديگر تبديل مي‌شود و جامعه نيز، نرم‌نرمك، جامعه‌‌اي شادمانه خواهد شد. 

خشونت عشق كه به معناي صرف‌نظر كردن از خوشايند‌ها است، دايره‌اي وسيع را شامل مي‌شود، چرا كه خوشايند‌هي ما از تنوع و كثرت برخوردارند. ما خوشايندهاي جسماني داريم چرا كه جسم داريم؛ خوشايندهاي ذهني داريم چون كه ذهن داريم؛ خوشايند‌هاي معرفتي داريم از آن روي كه معرفت داريم؛ خوشايند‌هاي احساسي و عاطفي داريم بدان دليل كه احساس و عاطفه داريم؛ خوشايند‌هاي نيازي و خواسته‌اي داريم به همان دليل كه نياز و خواسته داريم و در نهايت خوشايند‌هاي اجتماعي داريم چرا كه درظرف جامعه زندگي مي‌كنيم. حال اگر هم به وسعت خوشايندههاي آدمي و هم به ژرفاي آن بينديشيم، پي مي‌بريم كه اين نوع فداكاري، يعني صرف‌نظر كردن از خوشايند‌ها، تا چه حد سخت و طاقت‌فرساست.

اروپايي‌ها براي قرباني كردن از واژه sacrifice استفاده مي‌كنند و به زندگي پاك و مقدس نيز sacreed مي‌گويند. عرفاي مسيحي از اين نكته زباني استفاده مي كنند و مي‌گويند كه به زندگي مقدس از آن روي sacreed گفته مي‌شود كه بدون sacrifice يا قرباني كردن، اين زندگي حاصل نمي‌شود. گويي كه براي يك زندگي مقدس، ما دائماً بايد چيزي را براي چيزي ديگر قرباني كنيم.

خوشايند‌هايمان را براي خوشايند‌ي ديگر قرباني كنيم. تا به خوشايند نهايي برسيم كه عبارت است از عشق به انسان و مهيا ساختن يك زندگي پر از حقيقت و سرشار از معنا براي او. وقتي كه از فداكاري با چنين گستره و ژرفايي سخن به ميان مي‌آيد، شكي نيست كه مي‌توان از «شهادت» نيز سخن گفت و آن را اوج و نهايت خشونت عشق دانست.

زيرا وقتي كه من از كل جسم خودم براي بهروزي انسان‌هاي ديگر چشم مي‌پوشم و شهادت را مي‌پذيرم، بالاترين حد از خشونت عشق را پذيرا شده‌ام. ما حصل اين از خودگذشتگي نيز آنچنان كه گفته‌شد تنها به بهروزي و منفعت ديگران نمي‌انجامد، بلكه باعث مي‌شود تا در درون من نيز انساني ديگر متولد شود؛ انساني كه به يك معني، همان انسان كودك‌وار درون خود ماست و مترادف با بازگشت به دوران كودكي و معصوميت آن است.

شهادت بدين ترتيب در حالي كه نهايت خشونت است، لطيف‌ترين كاري است كه يك انسان براي انسان‌هاي ديگر انجام مي‌دهد و جاي تأسف است كه برخي شهادت را كه همان خشونت عشق است با خشونت نفرت يكي مي‌گيرند. بسياري خشونت عشقِ بنيانگذاران اديان و مذاهب را چنان تفسير كرده‌اند كه گويي همان خشونت نفرت بوده است.

بنيانگذاران اديان و مذاهب، زندگي سخت و صعبي را بر خود هموار مي‌كردند تا بهروزي ديگران حاصل شود و چه افسوس كه تلاش اين بزرگان را برخي چنان تحليل مي‌كنند كه گويي آنها مردم را خادم خود مي‌خواسته‌اند و نه خود را مخدوم مردم. شكي نيست كه در اين روايت، خشونت عشق، به خشونت نفرت تبديل مي‌شود.

شهادت در مقام نهايت و اوج خشونت عشق، آرزوي كسي نيست كه براي ريخته‌شدن خون خود ارزشي ذاتي و في‌نفسه قائل باشد، بلكه ضرورتي است كه انسان‌هاي معنوي، در اوج انسا‌ن‌دوستي خود، آن‌را احساس مي كنند.

* برگرفته از سخنرانی ملکیان  به مناسبت ايام شهادت امام حسين (ع) تحت عنوان «خشونت عشق» در حسينه ارشاد
آیدین
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۱۵:۳۵ - ۱۳۹۲/۰۸/۲۴
زیبا بود...
ناشناس
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۲۳:۵۸ - ۱۳۹۲/۰۸/۲۲
خداوند اساتیدی چون ملکیان را حفظ کند.
حسین
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۱۰:۱۳ - ۱۳۹۲/۰۸/۲۱
درود و سلام بر دکتر ملکیان
مجله خواندنی ها
انتشار یافته: ۳
مجله فرارو