فرارو- کمتر کسی این روزها افغانستان را برای شروع یک زندگی جدید انتخاب میکند. زمانی مردم برای تجارت و سیاحت به آنجا میرفتند، اما این روزها اغلب کسانی مسافر افغانستان میشوند که ماموریتهای شغلی داشته باشند. یا سربازند، یا امدادگر، یا خبرنگار و عکاس. آنها انتظار این را که شیفتۀ کشوری که در رسانههای غرب به خشونت، افراطگری و فساد اداری شهره است را ندارند.
به گزارش فرارو به نقل از گاردین، چهار دهه درگیری میلیونها افغان را از کشور خود آواره کرده، و تقریباً از خارجیهایی که زمانی در آنجا سکونت داشتند نیز اثری باقی نمانده است. اما همزمان با پایان حضور سیزده سالۀ ارتش بریتانیا در افغانستان و خروج نیروهای ناتو، هستند خارجیهایی که در کل دوران سختی و کشمکش در افغانستان باقی ماندهاند. بعضیشان شیفتۀ زیبایی طبیعت افغانستان شدهاند و بعضی شیفتۀ مهماننوازی مردمان و بعضی دیگر شیفتۀ تاریخ آن (معابد، مساجد و قلعههایی که هر چند رو به خرابی میروند، اما همچنان شکوهشان را حفظ کردهاند). برخی دیگر هر چند سال یک میرفتند و میآمدند، تا این که در نهایت، یا عشق یا کار پاگیرشان کرد. اینها معمولاً روی دیگر افغانستان را دیدهاند. آنها شاید نگران آینده در کشوری باشند که در آن طالبان برای کسب قلمرو و حمایت میجنگد و در مناطق روستایی، کنترل جادهها، مالیات، مدارس و عدالت را در دست گرفته است؛ اما حاضر نیستند کشوری که حالا خانۀ خود میدانند را ترک کنند.
نانسی هَچ دوپری، مدیر مرکز فرهنگی دانشگاه کابل
نانسی به همراه شوهر خود که وابستۀ فرهنگی بود، در دهۀ شصت میلادی به افغانستان آمدند. آنها در کابل زندگی میکردند. جایی که در آن خارجیها شبها در مهمانیهای اشراف افغان شرکت میکردند، و صبحها در علفزارها اسبسواری.
او تعریف میکند: "ما با کلی آدمهای زیبا آشنا میشدیم؛ آدمهای سطح بالا و خوش مشربی که طبق مد روز لباس میپوشیدند. داوود خان (رییس جمهور وقت افغانستان) اصرار داشت که همۀ مردان همسرانشان را با خود بیاورند، چون که این رویهای است که در یک کشور مدرن انجام میشود. اوج این داستان در زمان تولد ملکه در سفارت بریتانیا بود که تا سحر میرقصیدیم و بعدش با بطریهای شامپاین کنار دریاچۀ "قارقا" میرفتیم تا طلوع خورشید را تماشا کنیم."
کابل اولین مقصد زن وابستۀ فرهنگی بریتانیا بود ولی اگر سرنوشت نمیخواست، آخرینش نمیشد. بازی سرنوشت زمانی رقم خورد که او از لوییس دوپری، مردمشناس، خواست که راهنمای گردشگریای که نوشته را ویرایش کند. نانسی در دفتر لوییس پا گذاشت و عشق زندگیش را پیدا کرد. وابستۀ فرهنگی بدل به همسر سابق شد.
او میگوید: "فکرش را هم نمیکردم که قرار است مدتها در اینجا بمانم، اما وقتی با لوییس ازدواج کردم، من هم کِرمش را گرفتم."
این زوج، سالها هندوکش و بیابانهای جنوب افغنستان را در جستجوی بقایای تمدنهای ماقبل تاریخ و مطالعۀ مردم شناختی روستاها زیر پا گذاشتند. آن سالها، دوران طلایی افغانستان محسوب میشود. میگوید: "من و لوییس با یک ماشین میرفتیم و اصلاً نگران امنیتمان نبودیم." اما در سال 1978، داود خان در پی کودتایی که از سوی شوروی حمایت شده بود، سقوط کرد. لوییس مدت کوتاهی زندانی شد و در نهایت دوپریها را دیپورت کردند. آنها به پاکستان رفتند، و نانسی در آنجا در کمپهای پناهندگان کار میکرد.
لوییس در سال 1989، بر اثر سرطان جان باخت. نانسی در سال 1993 به کابل بازگشت. کابل در آن زمان بر اثر جنگ داخلی به ویرانه بدل شده بود. نانسی کمک کرد تا گنجینههای موزۀ ملی نجات داده شوند و پس از سقوط طالبان در سال 2001 برای همیشه به افغانستان بازگشت. او که در آن هفتاد و چند ساله بود، حمایت لازم را برای ایجاد مرکز افغانستان در دانشگاه کابل جلب کرد. این مرکز، مامنی برای کلکسیون اسناد تاریخیِ زوج دوپری است.
با وجود درگیریهای فعلی در افغانستان، نانسی هچ دوپری همچنان خوشبین است: "جوانها خود را پیدا کردهاند."
آلبرتو کایرو: فیزیوتراپیست
کایرو در شمال ایتالیا بزرگ شده و وکالت خوانده بود، ولی در سی سالگی دریافت که نمیخواهد عمرش را در دادگاهها و دفاتر وکالت بگذراند. او به کالج بازگشت تا فیزیوتراپی بخواند و روزهایش را روی صندلی چرخدار میگذراند تا بیماران آیندهاش را بهتر درک کند. سپس به صلیب سرخ پیوست. اولین ماموریتش در افغانستان در سال 1990 و در بیمارستانی مخصوص مجروحان جنگی بود. او که تنها سه هفته پیش از اعزام از محل اعزامش خبردار شده بود، پرسوجو کرد که محلیها به چه زبانی صحبت میکنند و آبوهوای افغانستان چگونه است. او میگوید: "هیچ چیز از افغانستان نمیدانستم."
او ماهها روزانه پانزده ساعت کار میکرد تا روال کار دستش بیاید. او میگوید: "قبل از افغانستان، سه سال در آفریقا بودم، ولی در آنجا شرایط جنگی نبود. در نتیجه دیدن این همه بیمار با جراحتهای وحشتناک، برایم سخت بود. اما جالب آنجاست، که از همان ابتدا حس میکردم به جای درست آمدهام. فهمیدم که واقعاً وجودم مفید است."
کارکنان خارجی، زمانی که در سال 1992، راکتی به ساختمان بیمارستان برخورد کرد آن را تخلیه کردند، اما کمتر از دو ماه بعد، کایرو بازگشت؛ در خط مقدم درگیریها آمبولانس میراند و در مرکز توانبخشیای کار میکرد. همان مرکزی که امروز هم در همانجا کار میکند. او همواره به صلیب سرخ فشار آورده است تا در تلاش برای کمک به معلولان افغانستان جدیتر باشد. او قوانین قدیمی را دور ریخت و شروع به درمان کسانی کرد که جراحت جنگی هم نداشتند. در حال حاضر، تنها یک نفر از هر هفت نفری که به مرکز مراجعه میکنند، در نتیجۀ درگیریها مجروح شدهاند. سایرین با جراحتهایی ناشی از تصادفات خودرویی، صنعتی یا بروز مشکل در هنگام زایمان خانگی نزد او میآیند.
کایرو آغازگر اولین پروژههای توانبخشیِ صلیب سرخ، که آموزش و تربیت شغلی را شامل میشود بود و اصرار دارد که کارکنان مرکز از میان معلولین باشند؛ از نگهبانها گرفته تا تیمهایی که به تولید اعضای مصنوعی اشتغال دارند.
او میگوید: "این جامعه است که زندگی را برای معلولان غیرممکن میکند. در افغانستان معلولان کنار گذاشته نمیشوند، اما به جای آنکه حقوقشان به ایشان اعطا شود، به آنها به دیدۀ ترحم نگاه میکنند. آنها این شانس که زندگیشان را دوباره شروع کنند داده نمیشود. به همین خاطر باید مبارزه کنیم."
او به تازگی بسکتبال با ویلچر را وارد افغانستان کرده است. برای این کار او شرکتی چینی را پیدا کرد که ویلچرهای مخصوص را ارزان میفروشد، آمریکاییای را پیدا کرد تا مربیگری کند."
او میگوید: "فیزیوتراپی دردناک است. زندگی با اعضای مصنوعی هم کار سختی است. اما ورزش مفرح است، لذتبخش است."
چیزی زیادی از ایتالیا نیست که او را دلتنگ کند، هر چند که هر از گاهی دلش برای سینما و تئاتر لک میزند. او به یکی از افغانهای مرکز، درست کردن غذای ایتالیایی را آموزش داده و هر بار که به ایتالیا سر میزند، با چمدانهای پر از قهوه و پنیر پارمسان برمیگردد.
او میگوید: "من هرگز یک افغان نخواهم بود، اما اگر از من بپرسید که خانهات کجاست، میگویم کابل. اینجا جاییست که میخواهم باشم."
الکساندر لِوِنیتس یوریویچ: سرباز سابق شوروی سابق، راننده تاکسی فعلی
هواپیمای الکساندر یوریویچ، بدون آنکه مقصدی به آن اعلام شود، از یکی از پایگاههای هوایی شوروی برخاست. کسی به او و سایر همرزمانش در آن هواپیما هشدار نداده بود که به سوی جنگی خونبار و طولانی پرواز کنند. زمانی که در فرودگاه بادگیر قندوز فرود آمدند، پرچم افغانستان را در کنار پرچم شوروی تشخیص داد.
اکراینیِ جوان انتظار داشت با گروهایی از جنگجویان بیرحم خارجی روبهرو شود، اما در عوض خود را در میان نوجوانان افغانی یافت به سربازان خسته حشیش تعارف میکردند، و بدین ترتیب دریافت که جنگ پیچیدهتر از آن چیزی است که انتظار میداشته است.
یوریویچ شروع به فروش مهمات شوروی به مجاهدین کرد، اما لو رفت. در بازداشتگاه مراقبت شدید صورت نمیگرفت، چرا که نگهبانان فکر میکردند که زندانیها از ترس دشمنانی که خارج از درهای پایگاه نظامی انتظارشان را میکشند، به فکر فرار نخواهند افتاد. این طور بود که یک شب، یوریویچ توانست فرار کند.
او میگوید: "من نگران نبودم. من در اکراین متولد شده بودم، ولی مردم من اینها بودند، من این را همان موقع که فرار کردم فهمیدم. روز اول مسلمان شدم."
الکساندر تبدیل به احمد شد، و ظرف یک ماه توانست به خوبی "دری" صحبت کند. تنها نشانی که از اصل او باقی مانده، لهجۀ شدید روسیاش است که همچنان پس از سه دهه در او باقی مانده است. او نامهای به تنها بستگانش، یعنی مادر و برادرش نوشت، و به آنها اطلاع داد که زنده است ولی جبههاش را تغییر داده است. مادرش، که دیگر او را ندید، پاسخ نوشت: "فقط شادی تو را میخواهم. لازم نیست برگردی. دِینت را به من فراموش کن."
یوریویچ، از آن زمان تنها یک بار افغانستان را ترک کرده تا به سفر حج برود. او شش ماه را در کوهستانها به جنگ با همرزمان سابقش مشغول بود. یک بار به سختی از یک کمین جان سالم به در برد. اما او که در فقر شدید و بدون پدر بزرگ شده بود، حالا برادران زیادی یافته بود.
او میگوید: "خیلی سخت نبود. ما بخاری داشتیم، برق داشتیم، همه چیز به خوبی برنامه ریزی شده بود، ما حتی آشپز و نانوا هم داشتیم."
در سال 1989، مسکو در نهایت دستور بازگشت سربازان را صادر کرد، در نتیجه او میتوانست زندگی پارتیزانی را رها کند و به قندوز برود و به ازدواج فکر کند. چالشی بزرگ پیش روی یک خارجی در کشوری که در اکثر موارد والدین فرد همسرش را انتخاب میکنند.
میگوید: "مجاهدین به دنبال یک زن افغان برای من گشتند. یک اپراتور بیسیم دخترش را به من داد." همسر الکساندر معلم است و آنها با چهار دخترشان در روستایی کوچک در شمال قندوز زندگی میکنند. زمین خانهاش را فرمانده روزهای جهادش به او داده است. این ارثیه شاهدی بر محبوبیت احمد است. محبوبیتی که در کنار شهره بودنش به مسلمانی معتقد بودن، تقویت هم میشود.
احمد (الکساندر)، که زمانی برای طالبان کامیون میرانده و آن زمان را دوران طلایی میداند، میگوید: "من مشکلی با طالبان نداشتم، چون که من عضو طالبان بودم. آن زمان حقوق ثابت داشتم."
او که در حال رانندۀ تاکسی است، حس دوگانهای در مورد دهۀ گذشته دارد. میگوید: "قدیم، مردم صادق بودند، مسلمان خوب بودند. این روزها مردم دموکراسی و جامعۀ باز میخواهند."
با این همه، نشسته در میان لاشههای هواپیماهای حمل و نقل نظامی و هلیکوپترها، در پایگاه هواییای که اولین بار در آنجا پا در خاک افغانستان گذاشت، امیدوار است.
او میگوید: "به نظرم اوضاع بهتر خواهد شد، چون آمریکاییها دارند میروند، و همۀ ما از جنگیدن خسته شدهایم. اینجا سرزمین مقدسی است که خارجیها را در خود نمیپذیرد. آنها هم مثل روسها، بیرون انداخته شدند."