bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۳۰۵۰۲

خون پدر هدر نرود

گفتگو با پسر شهيد عراقي
تاریخ انتشار: ۱۱:۳۶ - ۰۴ شهريور ۱۳۸۸


صبح چهارم شهريور 1358 در خياباني بالاي حسينيه ارشاد دو سرنشين موتورسوار راه را بر اتومبيلي بستند و سرنشينان آن را زير رگبار گلوله گرفتند. چند لحظه بعد اهالي محل از خانه ها بيرون ريختند و با اتومبيل سوراخ سوراخ شده و سه سرنشين غرقه در خون مواجه شدند. چهره ها آشنا بودند. حاج مهدي عراقي و حسام عراقي فرزندش در دم جان سپرده بودند و مهديان سرپرست موسسه کيهان مجروح شده بود. مهدي عراقي که آخرين بار 12 سال در زندان ستمشاهي به سر برده بود و از دوران نوجواني که به عرصه مبارزات سياسي پا گذاشته بود يک دم آرام نداشت، در 48سالگي به شهادت رسيد. او که مبارزاتش را با پيوستن به فداييان اسلام در دهه30 آغاز کرده بود، بعد از کودتاي 28 مرداد 32 به دليل انتقاداتي که نسبت به برخي مواضع عملي فداييان داشت از آنها فاصله گرفت. چند سالي را به تامل و تعمق سپري کرد تا در آستانه نهضت روحانيت در سال 1340 بار ديگر با ياري ديگران دست به تاسيس تشکيلاتي نوين زد که بعدها جمعيت موتلفه اسلامي نام گرفت. وي از سازماندهان اصلي اين گروه و شاخه نظامي آن بود. پس از دستگيري در سال 1343 حکم اعدام گرفت که در آخرين لحظاتي که براي اعدام آماده شده بود حکم وي به ابد تبديل شد. مرحوم عراقي در زندان با همه شخصيت ها و گروه هاي سياسي روابطي انساني و پدرانه داشت. براي خدمت و ياري همه داوطلب بود. 

حتي براي زندانيان غيرسياسي نيز دلسوزي مي کرد و حمايت آنها را براي خود جلب مي کرد. سال 55 که از زندان آزاد شد درحالي که سه فرزند داشت و خانواده اش سال ها دور از وي رنج فراوان ديده بودند، باز دست از مبارزه نکشيد. اسناد منتشرشده ساواک درباره وي نشان مي دهد او همواره در دو سال آخر در پي ارتباط و هماهنگ کردن نيروهاي مخالف رژيم شاه با همه شخصيت ها و نيروهاي سياسي همکاري مي کرده است. علاقه او به رهبر انقلاب باعث شد با همه گرفتاري ها خود را به پاريس برساند و به رتق و فتق کارهاي دفتر امام در پاريس بپردازد. وقتي هواپيماي امام در 12 بهمن در فرودگاه مهرآباد به زمين نشست او اولين کسي بود که پيش از امام از هواپيما بيرون آمد تا در صورت بروز خطر او پيشمرگ شود. 

شهيد عراقي در طول زندگي همواره به وحدت و همياري نيروها مي انديشيد و به رغم حفظ مرزهاي فکري و عقيدتي خود وجه انساني و اخلاقي را در روابط سياسي از ياد نمي برد و به همه انسان ها احترام مي گذاشت. ترور اين شخصيت و امثال او در سال اول انقلاب و پس از آن زمينه تشديد اختلافات و درگيري هاي داخلي ميان نيروها را فراهم کرد و کار به آنجا کشيد که پتانسيل انقلاب توسط خود نيروهاي دخيل در انقلاب از ميان برود.

-نسل جوان ما خيلي شناختي از گذشته ندارد و گاهي از حال به گذشته قياس مي کنند. به خصوص در مورد شخصيت هاي آن زمان خيلي وقت ها تصوري دور از واقع دارند. يکي از کساني که چهره واقعي اش خيلي شناخته نشده مرحوم حاج مهدي عراقي است. به دليل انتسابش به بعضي از گروه هاي سياسي خيلي ها فکر مي کنند ايشان به همان رنگ و بويي است که آن گروه هاي سياسي امروز دارند. درحالي که ايشان شخصيت خاصي بود و در هر جرياني هم که بود رنگ و بوي خودش را داشت. شما که با ايشان بيش از همه آشنا هستيد شايد بتوانيد اين فاصله را با توضيحات تان بکاهيد. 

نکته يي که قابل توجه است اين است که مرحوم عراقي هميشه با جريان هاي راديکال و تندرو همکاري مي کرد. چه در دوره فداييان اسلام و چه در دوره موتلفه، ايشان از مشي قهرآميز و راديکال تبعيت مي کرد و حتي در دوره انقلاب با طيف هاي مسلحانه ارتباط داشت. تجربه معمول چنين بوده آنهايي که با دشمن مشي راديکال داشته اند، با دوستان هم برخوردي راديکال دارند. در اين زمينه شهيد عراقي چه کارنامه يي دارد؟
اين سوال را خود شما که در زندان با ايشان بوديد بهتر مي توانيد جواب بدهيد. در اين دوران 13، 14سالي که ايشان زندان بود شخصيتش چگونه بود. من آن چيزي را که در اين مدت کوتاه ديده ام، مي گويم. واقعيت هم اين است که ايشان مطابق عرف جامعه براي ما پدري نکرد و اکثراً در زندان و مبارزه بود. 

ولي بيني و بين الله الگوي خوبي براي ما بود. طيف آدم هايي که با حاج مهدي در ارتباط بودند بسيار وسيع بود. طيف انحصاري و راديکالي و محدودي نبود. اما مبارزات حاج مهدي در قالب هاي سياسي و گروهي بود که به نحوي راديکال بودند. فداييان اسلام حرکت هاي راديکالي داشتند اما براي همان حرکت هاي راديکالي هم يک حجت شرعي داشتند. چنين نبود که خودسرانه هر کاري را بخواهند بکنند. در آن زمان فعال ترين گروه سياسي بودند. مشي شان هم مسلحانه بود اما در چارچوب هاي عقيدتي خودشان کار مي کردند.

او از 12سالگي وارد اجتماع مي شود. در سه جبهه شروع به فعاليت مي کند؛ درس، اقتصاد، سياست. در 14سالگي عضو مرکزي فداييان اسلام است. چارچوب تفکرش هم مکتب اسلام است. او در يک خانواده مذهبي تربيت شد اما خودش را وابسته به يک وجهه نکرد. يعني زماني که درسش را مي خواند، کسبش را هم انجام مي داد، فعاليت سياسي اش را هم مي کرد. اين سه جبهه را با هم داشت. آدمي يکجانبه نبود. به همين دليل شما طيف اطرافيان حاج مهدي را يک قشر خاص نمي بينيد. 

در هر دوره و زماني اطرافيان حاج مهدي روشنفکرها بودند، روحانيت بود، کارگران بودند، بازاري ها هم بودند. او اصولي داشت که بر اساس آن حرکت هايش را انجام مي داد. چند خصلت هم در وجودش يا ايجاد کرده بود يا در وجودش بود. اولاً آدم نترسي بود. البته آدم نترس بايد به يک جايي متکي باشد. او توکل به خدا مي کرد. براي توکل داشتن به خدا چندتا ويژگي ديگر لازم مي آمد؛ يکي خلوص بود و يکي صداقت. اما داشتن اين ويژگي ها باعث مي شد درميان مردم محبوب شود. حاج مهدي در مبارزات قبل از انقلاب يکي از محبوبين در ميان همه مبارزان بود.

-جالب اين است که نيروهايي که خودشان با هم درگير بودند، ايشان در بين دو طرف محبوبيت داشت.
چرا، چون هيچ وقت يک بعدي فکر نمي کرد. آدم افراطي يعني کسي که خودش را بسته و محدود کرده است. مي گويد اين است و غير اين نيست. اما حاج مهدي اين طوري نبود. به همين دليل است که شخصيتي مثل دکتر شريعتي بعد از ديدار با حاج مهدي که از زندان آزاد شده بود، مي گويد آن چيزهايي که من در سوربن ياد گرفته ام حاج مهدي در گوشه زندان و در آشپزخانه زندان ياد گرفته است. شريعتي هم آدم کمي نبود. شايد خيلي از جوان هايي که طرف مذهب و ايدئولوژي آمدند تحت تاثير او قرار گرفتند. 

اگر حاج مهدي مي خواست يک بعدي فکر کند هيچ وقتي شريعتي اين حرف را نمي زد. مبارزه فقط داد و فرياد و بزن و بکش نيست. بعد از سال 40 که رهبري نهضت بر عهده امام رحمت الله عليه گذاشته شد مي بينيد حاج مهدي محور بود. آدم هايي که در اين مبارزات شرکت کردند يک طيف خاص نبودند. چطوري يک آدم افراطي سراغ شخصي مثل مرحوم طيب مي رود که در آن زمان مورد اتهامات زيادي بود و چنان رابطه يي با او برقرار مي کند که وي متحول مي شود. معلوم است که حاج مهدي آدم شناس بوده يعني مي دانسته رگ خواب مرحوم طيب کجاست. به قول خودش کجا را بايد قلقلک بدهد که مرحوم طيب را از آن حالت بکشاند به يک حالت درست که امام بگويد طيب طيب شد. يا يک نمونه ديگر هست در رابطه با گرفتن امضا از مراجع. خاطرات خود حاج مهدي را که بخوانيد مي بينيد رفته پيش مرحوم آقاي مرعشي نجفي و با چند کلمه شوخي و جدي امضاي آقاي مرعشي نجفي را براي اعلاميه مي گيرد. 

طيف آدم ها را نگاه کنيد. نمي دانم يادتان است يا نه، مراسم سوم حاج آقا در مدرسه شهيد مطهري بود. يک لحظه ديديم حدود 300 ، 400 تا کارگر کوره پزخانه با علم و کتل هايي که خودشان درست کرده بودند گريه کنان وارد مسجد شدند. حالت مسجد را اين 300 ، 400 کارگر عوض کردند. از آن طرف هم همه شخصيت هاي سياسي نشسته بودند. پس راديکال به آن معنايي که شما مي گوييد در مورد حاج مهدي مصداق ندارد. ممکن است گروه هايي که ايشان با آنها کار مي کرد مشي راديکالي داشته اند، اما خود حاج مهدي شخصيتش راديکالي نبود. حتي آنجايي که مي بيند حرکت هاي راديکالي خارج از چارچوبي که برايش تعريف کرده بودند يا براي خودش تعريف کرده بود صورت مي دهند، کنار مي کشد. 

کمااينکه آخر سر حاج مهدي از فداييان اسلام مي آيد بيرون. با اينکه رهبرش نواب را قبول دارد و هميشه مي گويد دست دو نفر را بوسيده ام يکي نواب و يکي امام، اما زير بار حرکتي که فداييان اسلام در پايان کار دارند انجام مي دهند نمي رود و قبول نمي کند. مي گويد من ديگر نيستم. از آن طرف هم تا سال 40 که بستر و رهبر جديدي براي فعاليت هايش پيدا نمي کند فعاليت سياسي به آن معنا ندارد. به ازدواج و زندگي و بچه داري و کارهاي خير مي رسد. شش هفت سال از سال 34 تا 40 حاج مهدي در مسائل سياسي به ظاهر غايب است ولي بعد دوباره داستان شروع مي شود.

-نکته يي که در زندگي مبارزاتي ايشان مشهود است، اين است که حاج مهدي هميشه با يک جريان تشکيلاتي همکاري داشته اما خودش را در چارچوب هاي تشکيلاتي محصور و محکوم نمي کرد، شما هم اين ويژگي را در او مي بينيد؟
يک بار از يکي از آقايان پرسيدم باباي ما چطوري با اين آقاياني که رفقايش بودند، کار مي کرد؟ درحالي که حرکت هايي که حاج مهدي داشت مثل اينکه اينها ندارند. انگار گروه خوني شان به هم نمي خورد. به من گفت اشتباه نکن، حاج مهدي کار خودش را که اعتقاد داشت، مي کرد. نمي ايستاد ديگران شروع بکنند. خودش حرکت مي کرد. به قول آقاي هاشمي در 15 خرداد فرمانده کل قوا بود. يک جيپ جنگي زير پايش بود. از يک طرف سران ميدان بارفروشي را راه انداخت، از آن طرف بازار را به حرکت واداشت، از آن سو جلوي لات و لوت هاي جنوب شهر و باغ فردوس را مي گرفت. از آن طرف هم مي آمد داخل تظاهرات و جايي که لازم بود سخنراني مي کرد. در تظاهرات از مسجد حاج ابوالفتح به دانشگاه حاج مهدي جلوي سردر دانشگاه سخنراني مي کند.
 
براي او مهم نبود کاري کوچک است يا بزرگ. مي گويند ناصر جگرکي با دسته اش وارد مسجد حاج ابوالفتح مي شود. او از لات هاي باغ فردوس و جنوب شهر بود. همه مي مانند با او چه کنند. اينجا حاجي مي رود و با او برخوردي مي کند که ناصر سرش را بيندازد پايين و برود. چطوري مي تواند يک آدم افراطي راديکال با دو تا کلمه فردي از آن سنخ را چنين متحول کند. اينها نشان مي دهد راديکاليسم به معنايي که امروز مطرح است در حاج مهدي نبوده است. در طول دادگاه ها باز حاج مهدي با رفقايش برنامه ريزي مي کند که چه کسي مثلاً جرمش کمتر باشد کي جرمش بيشتر باشد. مي گويند اگر حاج مهدي لب به سخن مي برد شايد در آن زمان چندصد نفر را دستگير مي کردند. 

ولي اسلحه و برخي مسائل را به گردن گرفت. او دانشگاه نرفته بود اما سواد و آگاهي داشت. ديپلمش را گرفته بود، مبارزاتش را ادامه داد، کاسبي اش را هم انجام مي داد، زندگي دنيايي اش را هم مي کرد. اين طوري نبود که بگويد من رفتم دنبال آخرت، باقي مسائل مهم نيست. هم دنيايش را مي چرخاند هم به فکر آخرتش بود. نترس بودن، صداقت، مديريت، تدبير، و در عين حال ولايتمداري و ارادتش به امام خميني بسيار بارز بود. اما در عين حال چنين نبود که مثل بعضي ها بگويد ذوب در ولايتيم و خردورزي و عقلانيت را تعطيل کند. يک نمونه بگويم در سال 42 احساس مي کنند افرادي مي خواهند بريزند خانه امام و ايشان را دستگير کنند. حاج مهدي يکسري آدم ها را مامور خانه امام مي گذارد که مراقب باشند. آقا باخبر مي شوند و مي گويند همه بروند بيرون. اينها با من کار دارند. کسي در خانه نباشد. 

حاج مهدي مي گويد ما همه را بيرون کرديم و در را هم بستيم، اما خودمان نرفتيم بيرون. رفتيم زيرزمين خانه. نزديک غروب شد، دستم زغالي و سياه شده بود. آمدم سر حوض دست هايم را بشويم و وضو بگيرم. امام از داخل اتاق مرا ديد. گفت مگر من نگفتم کسي نباشد؟ حاجي مي گويد چرا شما فرموديد ولي ما تکليف داشتيم. امام مي گويد تکليف را کي مشخص مي کند؟ حاجي مي گويد شما، ولي تشخيصش هم با ما است. در همين حال هم گريه اش مي گيرد، امام هم سرش را مي اندازد پايين و مي رود يعني جايي که تشخيص مي داد بايد حضور داشته باشد امام را هم قانع مي کرد که تکليف را شما روشن مي کنيد اما در اين مورد من تکليفم و تشخيصم چيز ديگري است. 

اين اجتهاد من است. در پاريس چند تا نمونه داريم که مثلاً امام مي خواست کاري بکند که ديگران موافق نبودند، نه حاج احمد آقا حاضر شد با امام صحبت کند نه آقاي اشراقي، همه به اتفاق آمدند حاج مهدي را قانع کردند. چون حاج مهدي هم زير بار آن حرکت نمي رفت. بعد که قانع شد رفت امام را قانع کرد که شما بايد آن کار را بکني. يعني ارتباطش با رهبري ارتباط بسته و تحجرآميز نبود. برخوردي فعال و متقابل داشت. آنجايي که تشخيص مي داد يک حرکتي بايد انجام بشود بنا بر تشخيص خودش عمل مي کرد. البته با امام هم مشورت مي کرد. به نظر مي آيد حاج مهدي يک انسان جامع به تمام معنا بود. تکليفش با خودش و خدايش مشخص بود. هدفش هم مشخص بود. 

سير تکاملي زندگي حاج مهدي را که نگاه مي کني مي بيني به هدفش هم رسيد. در طول زندگي اش هيچ وقت دوست نداشت در رختخواب بميرد. بعد از شهادتش امام هم گفت حيف بود اگر او در رختخواب مي مرد. واقعاً در هر کجا بود به اندازه 50 نفر آدم کار مي کرد. امام هم به اين توانايي او اشاره کرد. رابطه اش با امام واقعاً رابطه فرزندي و پدري بود. امام هم گفت او برادر من و فرزند من بود. بعد از شهادتش مي بينيد که امام مي رود بالاي مقبره اش 20 دقيقه مي نشيند و فاتحه مي خواند.

در عين حال بعد از شهادتش مي بينيد نهضت آزادي برايش تسليت مي گويد، مجاهدين برايش تسليت مي گويند، رفتارش طوري بود که نزد همه احترام و محبوبيت داشت. اما اين طوري هم نبود که تابع آنها شود، با آنها هم برخورد انتقادي اش را داشت، اما نسبت به همه به نوعي رابطه پدري داشت. اتفاقات سال 54 را ماها شنيده ايم، خرده اختلافي هم که بعضي از دوستان در آن زمان با حاج مهدي پيدا کرده بودند مواضعي بوده که حاج مهدي در آن زمان نسبت به جريان ها گرفته است .

چون او علاوه بر مواضع ايدئولوژيک روحيه پدري را هم احساس مي کرد. او مي گفت من آدمي مثل حسين رمضان يخي و مرحوم طيب را از آن طرف به اين سو کشاندم. جوان مسلمان مبارز که جاي خودش را دارد. اما ديگران اين تجربيات را نداشتند، شايد تحول را در آدم ها نمي ديدند. به قول آقاي فلسفي حر بدترين کارها را نسبت به امام حسين کرد، هم جلوي آب را گرفت، هم جلوي لشگر ايشان را گرفت و امام را به کربلا کشاند، اما اولين شهيد کربلا هم باز همان حر است. ما که خدا نيستيم که از درون آدم ها خبر داشته باشيم. به صرف اينکه فلاني اين حرف را زد پس بايد گردنش را زد که نمي شود. از آن طرف شما نگاه کنيد حاج مهدي وقتي در زندان مي بيند زندانيان غذاي خوب نمي خورند، نمي تواند تحمل کند و تماشا کند. 

مسووليت غذا و نظارت برآن را برعهده مي گيرد. عشقش خدمت بود. اصلاً بدون خدمت انگار حاج مهدي مرده بود، در زندان يک بار اول مسووليت غذاي 300 ، 400 نفر بعد سه، چهار هزار نفر را يعني زندان عادي را هم بر عهده مي گيرد و آشپزخانه را اداره مي کند. اين آدم چطور مي تواند به آن معناي گفته شده راديکال باشد؟ آدم راديکال اصلاً مي تواند محبوب همه باشد؟ تازه آدم راديکال در تيپ هاي مثل خودش ممکن است معروف باشد اما محبوب نيست. حاج مهدي محبوب بود. هنوز هم که به کوره پزخانه مي روي کارگرهايي که با حاج مهدي کار کرده اند تا اسم او مي آيد اشک شان درمي آيد. مي گويند بهترين دوران زندگي ما آن زمان بود که حاج مهدي سر کوره مي آمد. رفقاي سياسي هم همه به نيکي از او ياد مي کنند. هرکدام خاطره يي مثبت از او به ياد دارند. آقا مصطفي حائري زاده خاطره يي نقل کرده که روحيه حاجي را نشان مي دهد. مي گويد سال هاي 43 ، 44 بعد از اينکه ملاقات دادند رفتيم زندان ديديم انگشت هايش بسته است. 

حدس زديم ناخن هايش را کشيده اند. مادر ما مي پرسد دست هايت چي شده؟ حاجي که آدمي بذله گو هم بود مي گويد؛ يک خرده با زير ناخن هايم بازي کرده ام. يعني در آن شرايط روحيه آدم ها را چنان تقويت مي کرد که آدم تعجب مي کرد. اين را من اخيراً فهميده ام که آن زمان ساواک دنبال حاج صادق اماني بوده، مدتي حاج مهدي حاج صادق را پنهان کرده بود. در بازجويي هر چي حاج مهدي را مي زنند که کجا صادق را مخفي کردي، صدايش درنمي آيد. حتي ناخن هايش را هم کشيدند که بگويد باز هم نگفت. اين فداکاري ها هم يک وجه از شخصيت حاج مهدي است.

يکي از آقايان گفت در زندان کميته شهرباني ازغدي آمد از حاج مهدي بازجويي کند، کلي بي احترامي به امام کرد. حاج مهدي آنقدر عصباني شد که بازجو را بلند کرد از آن طبقه بالا او را پرت کند داخل حياط. اما در همان حال عصبانيتش از آقاي انواري که در اتاق بازجويي بود، حکم شرعي مي خواست که شما حکم را صادر کن تا من اين را بيندازم پايين. آقاي انواري گفت دست نگه دار. آن وقت او را پايين آورد و پرتش کرد توي اتاق. اين نشان مي داد در عين حال که ايشان آدم بي باک و شجاعي بود اما کاري بدون دليل عقيدتي نمي کرد. در جريان فداييان اسلام هم همين وضعيت را داشت. البته شرايط زماني و مکاني هر جرياني را بايد در نظر گرفت. 

کمااينکه قبل از انقلاب بعد از سرکوب هاي سال هاي 43 و 44 همين علماي ما مجاهدين را تقويت و تاييد نمي کردند؟ شرايط متفاوت است، وقتي فهميدند اينها انحراف پيدا کردند ديگر مساله شان فرق کرد. امام هم در يک سخنراني گفت اينها منظور مجاهدين آمدند دو سه روزي در نجف صحبت کردند. مي خواستند تاييديه يي بگيرند. ولي ما بعد از دو سه روز فهميديم اينها انگار خيلي از ماها ملاتر هستند، همين باعث شک ما شد. مثل ما که مي بينيم بعضي ها کاسه داغ تر از آش اند اين روزها. خارجي ها يک جمله يي دارند مي گويند

It is too good to be truth يعني اينقدر خوب است که باورکردني نيست. سخن امام هم ناظر به همين معناست. اينها تشخيص است. اين روزها هم گاه مي بينيم يک مساله اينقدر خوب اتفاق افتاده که همين باعث شک است.

-يک نکته ديگر در زندگي حاج مهدي به چشم مي خورد که قابل تامل است. خيلي آدم ها هستند که در مقطعي خيلي مبارز هستند، بعد از مدتي مي گويند ما ديگر تکليف مان را انجام داديم حالا وقت بازنشستگي است، به زندگي برسيم، مطالعه کنيم. بعضي ها هم در طول مسير تغيير موضع مي دهند و... ولي در زندگي حاج مهدي مي بينيم بازنشستگي مفهومي ندارد. حتي بعد از آزادي از زندان گزارش هاي ساواک را که نگاه مي کنيم، مي بينيم شدت فعاليتش بيشتر شده است. هرچه زمان مي گذرد مثل اينکه شتابش بيشتر مي شود. چطور به چنين حالتي رسيده بود؟
اين روز ها سخن از آقاي کروبي زياد است، يک خاطره هم از ايشان بگويم. آقاي کروبي براي من نقل کردند در زندان حاج مهدي مي گفت اگر من را الان آزادکنند همين سر کوچه ببينم 10 نفر، پنج نفر، 20 نفر آدم دارند تظاهرات مي کنند و شعار اسلام عليه اين حکومت مي دهند، بلافاصله وارد آن مجموعه مي شوم، آن بيست نفر را مي کنم 100 نفر. اين موضع او بعد از 13 سال زندان کشيدن است.

اين خاطره آقاي کروبي را من در عمل هم ديدم، بعد از آزاد شدن حاج آقا از زندان من امريکا درس مي خواندم. آمدم ايران يک ماهي ماندم بعد رفتم. يک ماه بعد حاج آقا زنگ زد که من دارم مي روم پاريس، تو هم بيا آنجا. گفتم هنوز دو ماه نيست از زندان آمدي بيرون، مادر ما و اين دو تا بچه هم نياز دارند. گفت آنجا وضع خوب نيست، من دارم مي روم. به هرحال من هم رفتم پاريس. با دو تا از بچه هاي ديگر وارد پاريس شديم، رفتيم خانه 24. نزديک غروب رسيديم، امام اتاق بالا نماز مي خواند. ديديم در حياط هيچ کسي نيست جز حاج مهدي. حاج آقا اينجا چه کار مي کنيد براي چي تنهايي مي چرخي؟
 
گفت هيچ کس نبود من گفتم خودم رتق و فتق کنم. يعني وقتي احساس مي کرد الان وظيفه اش پاسداري است، درحالي که عده يي پشت سر امام ايستاده اند نماز مي خوانند، مي ايستاد پاسداري مي کرد. موقع ورود حاج مهدي به نوفل لوشاتو امام براي خانم ها سخنراني مي کرده. آقاي اشراقي به امام مي گويد حاج مهدي آمده است. ايشان مي گويد بگو بيايد تو. وسط سخنراني امام بلند مي شود، حاج مهدي را مي نشاند کنارش، سرش را مي گذارد روي زانوي خودش و مي گويد مثل اينکه خيلي اذيتت کرده اند. حاجي مي گويد من ديگر چيزي يادم نمي آيد. او آدم عاشقي بود و تنها به هدف فکر مي کرد و خودش را وقف اين هدف کرده بود. 

حاج احمد بهار براي من تعريف مي کرد در همان روزهاي اول پيروزي وقتي آقاي موسوي اردبيلي اولين بار رفت در تلويزيون سخنراني کند در مدرسه علوي حاج مهدي نشست تکيه اش را داد به ديوار و مثل کسي که خستگي در مي کند، گفت آخيش. انگار 30 سال مبارزه و همه سختي هايش آن روز از خاطرش رفت. آقاي عسگراولادي مي گفت يک روز آمد پيش من گفت فلاني ديگر انقلاب شد و همه مان آمديم يک پست و مقامي هم گرفته ايم، نکند همه مان همين طوري توي رختخواب بميريم. يعني به جمهوري اسلامي رسيده اما هنوز نگران شهادت است که نکند در رختخواب بميرد. 

من سال هاي اول درگذشتش مي گفتم حاجي حيف شد. اين روزها فکر مي کنم واقعاً خدا حاج مهدي و شهيد مطهري و شهيد بهشتي را دوست داشت که آنها را برد که اين اتفاقات و اين داستان ها را نبينند. چون طاقت نمي آوردند. حرکت و جنبش و فعاليت در وجودش بود. او با خداي خودش و خودش صادق بود، تکليفش را روشن کرده بود.

-يک سوال خصوصي هم دارم. واقعيت اين است که حاج مهدي براي شما و خانواده با تعريف عرفي جامعه ما پدري نکرد. 13 سال که زندان بود وقتي هم آزاد بود، دغدغه اصلي اش مسائل مبارزه و انقلاب بود. حالا شما به عنوان فرزند چنين پدري آيا آرزو نداشتيد پدرتان مثل پدرهاي عرفي سر خانه و زندگي اش و بالاي سر شما بود؟ آيا در اين صورت شما موفقيت بيشتري نصيب تان نمي شد و در زندگي موفق تر نبوديد؟
درست است که حاج مهدي براي ما به معني عرفي پدري نمي کرد اما مستقل از اينکه پدر من بود او براي من يک الگوي عملي و ملموس بود. من هميشه حتي موقعي که در زندان بود سايه اش و حضورش را در زندگي ام و بالاي سرم حس مي کردم. ما جوان بوديم و امکان همه گونه انحراف در محيط برايمان فراهم بود. 

ولي واقعاً خيلي از کارها را به خاطر حسي که نسبت به او داشتم و حضورش در زندگي شخصي ام نمي کردم. حتي زماني که من در امريکا درس مي خواندم و حاجي در زندان بود، مردانگي او و شجاعت و صداقتش براي من الگو بود و هم براي کارهاي خوب انگيزه مي داد و هم از کارهاي بد بازدارنده بود.

او واقعاً صفات انساني برجسته يي داشت که هنوز براي من الگوست. شما نگاه کنيد در زندان عادي بين خلافکارها تبعيد است. آنجا براي نيمه شعبان جشن راه مي اندازد و همان خلافکارها را به کار مي گيرد تا اين جشن را اداره کنند. او با ديدي باز به انسان ها نگاه مي کرد. مي گفت اگر کسي خوبي هايش نسبت به بدي هايش 51 به 49 باشد آدم خوبي است. حالا طرف ما 99 درصدش خوبي است به خاطر يک عيب که تازه همان را هم حدس مي زنيم، طردش مي کنيم. مي گوييم خالص نيست. آيا ما بايد به اينجا مي رسيديم؟

الان من ديگر غبطه نمي خورم که چرا پدرم را از دست دادم. او به هدفش رسيد و به خوبي از دنيا رفت. ما بچه هاي حاجي، يا فرزندان شهيد مطهري يا شهيد بهشتي و ديگران ارتباطي و تعاملي با هم نداريم اما فکر مي کنم يک دغدغه مشترک و درد مشترک داريم و آن اينکه با اين وضعي که پيش آمده خون پدران ما هدر نرود و اهدافي که آنها داشتند، گم نشود.

برچسب ها: عراقی گفتگو
مجله خواندنی ها
مجله فرارو
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین