bato-adv
کد خبر: ۳۷۹۳۴۲

حکایتِ یک صبح تا شبِ پیشاتحریمی

شهر پر است از انواع‌واقسام گدا، طوری که باید هرروز سه‌چهار هزارتومانی برایشان کنار بگذاری تا خرجِ قوتِ لایموت و نواله‌ی ناگزیر کُنَد. میوه‌ها را در پلاستیک سیاهی می‌چپانم و راهیِ خانه می‌شوم. نکند همین روز‌ها میوه را هم مثل گوشت قسطی بخریم؛ خدا نکند. در همین فکر و خیالات هستم که به خانه می‌رسم. در این تخیلات که کاش می‌شد مفیستو شوی چندصباحی روح‌ات را به شیطان بفروشی، ولی گاز و آب و برق‌ات تامین باشد حقوق معوقه نداشته باشی دندان‌های پوسیده یا استخوا‌ن‌های پوک یا رگانی که در دستشویی‌های عمومی زیر نور بنفش‌رنگ پیداشان نکنی؛ درعوض کتاب داشته باشی فرهنگ موسیقی تعطیلات آخر هفته یا عید پایان سال، انرژی‌های پاک و جنگل، شکم سیر داشته باشی. در یک کلام، هم در خیال خوشت هم در واقع به توسعه رسیده باشی و همه‌ی این‌ها اگر روحت و انسانیت‌ات را هم حفظ کرده باشی که چه بهتر.
تاریخ انتشار: ۱۳:۰۲ - ۱۵ آبان ۱۳۹۷
فرارو- آرمان شهرکی؛ صبح از خواب پا می‌شوم. سیلندر‌های گاز خالی است. خالی‌اش ۱۱ کیلو وزن دارد. ما سال‌هاست که با این اجسام فلزیِ سخت و سرد عجین هستیم از بچگی تا حالا از زمان کشف نفت تا کنون.
 
خانه در طبقه‌ی چهارم است. آسانسور یک‌روزدرمیان خراب است. مشکلِ قطعه دارد که خورده به تحریم‌ها و گیر نمی‌آید. وزیر پیشنهادی استخاره می‌گیرد؛ آنکه ارباب وزارتخانه می‌شود؛ ما رعیت معمولی پیشکِش. استخاره گرفتم خوب آمده؛ این یعنی ۱۸ چرخِ حامل گاز به سلامت از دل توفان شن و اعتصاب خود را به شهر رسانده. می‌روم به شرکت گاز در حومه‌ی شهر. هر سیلندر گاز اگر استاندارد پر شود هفت‌هزار تومان و اگر به قول شرکتی‌ها فوول پر شود ده‌هزار تومان آب می‌خورد.
 
شانسم گرفته که پیش از افزایش دلار ماشین خریدم واِلّا برای آوردن و بردن سیلندر‌ها باید ۱۵۰۰۰ تومان سرِ کیسه را واسه دربستی شُل می‌کردم. شرکت گاز می‌گویم شرکت گاز می‌شنوید؛ محوطه‌ای باز و خالی اندازه‌ی میدان والیبال هیچ چیز نیست جز یک تانکر و مخزن سوخت و تعدادی لوله که به تعدادی شیر وصل می‌شود. قیافه‌ی درهمِ کارگران اینجا طوری است که بی‌گمان می‌دانند ایران دومین ذخایر گاز دنیا را دارد؛ چهره‌هایی به‌غایت درهم و عصبانی با روح و روانی افسرده.

حالا سیلندرِ گاز (یا همان "کپسول گاز") پر شده و من خوشحالم. مرحله‌ی بعدی عملیات: می‌روم سراغ پر کردنِ ۲۰ لیتری‌های آب تصفیه شده. آبِ درون لوله‌ها دیگر قابلیت شرب ندارد. باید از ایستگاه‌های آب تصفیه‌شده؛ تعبیه‌شده در سطح شهر آب بخرید. هر ۲۰ لیتری ۱۰۰۰ تومان. آب را هم می‌خَرم. اکنون من خوشحال‌ترم.

بعدش می‌روم میوه‌فروشی، می‌گویم: نمی‌خواهم ناراحتتان کنم، ولی پسر شما فوت شده بود؟ به‌زور پاسخ می‌دهد: آره، اشتباه تیم پزشکی یا متخصص بیهوشی. ریشی انبوه گذاشته و دنیایی غم در چشمانش جاخوش کرده. داستان مرحوم کیارستمی را به‌اش یادآور می‌شوم و توصیه می‌کنم که پی‌گیر باشد شاید که شانس بیآورد و پزشک متخلف چندهفته‌ای به جرم قتلِ غیرعمد از طبابت محروم شود. سابق بر این بقّالی‌ها چیز‌هایی را در مشمّای سیاه می‌گذاشتند حالا حکایت میوه هم همین است. ملّت می‌بیند و آدم اگر آدم باشد عذاب وجدان می‌گیرد.
 
شهر پر است از انواع‌واقسام گدا، طوری که باید هرروز سه‌چهار هزارتومانی برایشان کنار بگذاری تا خرجِ قوتِ لایموت و نواله‌ی ناگزیر کُنَد. میوه‌ها را در پلاستیک سیاهی می‌چپانم و راهیِ خانه می‌شوم. نکند همین روز‌ها میوه را هم مثل گوشت قسطی بخریم؛ خدا نکند. در همین فکر و خیالات هستم که به خانه می‌رسم.
 
در این تخیلات که کاش می‌شد مفیستو شوی چندصباحی روح‌ات را به شیطان بفروشی، ولی گاز و آب و برق‌ات تامین باشد حقوق معوقه نداشته باشی دندان‌های پوسیده یا استخوا‌ن‌های پوک یا رگانی که در دستشویی‌های عمومی زیر نور بنفش‌رنگ پیداشان نکنی؛ درعوض کتاب داشته باشی فرهنگ موسیقی تعطیلات آخر هفته یا عید پایان سال، انرژی‌های پاک و جنگل، شکم سیر داشته باشی. در یک کلام، هم در خیال خوشت هم در واقع به توسعه رسیده باشی و همه‌ی این‌ها اگر روحت و انسانیت‌ات را هم حفظ کرده باشی که چه بهتر.

چهار طبقه از پلّه‌ها بالا می‌روم. با دو سیلندر گازی که حالا هرکدام ۲۰ کیلو وزن دارد. صعود من به طبقه‌ی چهارم به خیز ایران برای توسعه می‌ماند؛ سلّانه‌سلّانه لنگان‌لنگان همراه با دریغ و افسوس پُر زِ خشم. ستون فقراتی برایمان نمانده تو این شهر. وقتی گازرسانی به استانی را موکول کنی به تصمیمات صرفِ اقتصادی و میلتون فریدمن برایت بُتی باشد همین می‌شود دیگر. کسی نیست به آقایان کمی هم از کارل پولانی و آمارتیا سِن و مارسل ماوس و مالینوفسکی بگوید یا از همین فرهنگ آبا‌اجدادیِ میهن خودمان، که همگی‌شان پای فرهنگ و تاریخ و اخلاق را نیز به اقتصاد باز کرده‌اند.
 
بگوید که گازرسانی به یک منطقه‌ی اصطلاحا "محروم" واجد ابعاد اخلاقی نیز هست مثل این می‌ماند که بین خرید شیر و پنیر از وال‌مارتِ وطنی و بقّال محل، دومی را انتخاب کنی؛ ضرری که ندارد هیچ، چه بسا سود و برکاتی برای این دنیا و آن دنیات هم داشته باشد؛ غربی‌ها به این می‌گویند تجارت منصفانه، ولی رهاورد ما ایرانی‌ها از غرب غالبن چیز‌های دیگری است عوام البته، بماند.

باری! در راه‌پله‌ها بودم در پایان یک روزِ وانفسا که نفس را به شماره می‌اندازد. بازهم جای شکر‌اش باقی است؛ یادم می‌آید از دوران بچه‌گی که مادر، مارا با یک وعده غذای سبک روانه‌ی شرکت گاز می‌کرد تا سیلندر‌های خالی را پر کنیم. کلّه‌ی سحر وقت خروس‌خوان از خانه بیرون می‌زدیم و شب بر‌می‌گشتیم پر از خاک‌وخُل، سیلندر‌ها را مسافتی طولانی روی زمین قِل داده بودیم. الانه دیگر آنطور نیست وانت‌بار‌هایی هم هست که کپسول‌های حاوی گاز را در سطح شهر پخش می‌کنند با آهنگِ سارا کرو، چه آهنگ زیبایی است انصافن!

مجددا خداراشکر! هم آب داریم برای خوردن، هم گاز برای گرما و آشپزی. چند ساعتی می‌گذرد و خانواده همه خوشحال‌اند. ناگهان زمین‌وزمان تیره‌وتار می‌شود. باد با سرعتِ زیاد زوزه می‌کشد و طوفان شن همه چیز را درهم می‌پیچد. دما ُافت می‌کند لیک خیالی نیست یقه را بالا می‌اندازم و با افتخار سیلندر گاز را به بخاری وصل می‌کنم، ولی نگرانم که خدایا دو روز دیگر در دوران پساتحریم آیا گازی در نتیجه گرمایی هست؟ آبی هست؟ نفتی هست؟! این‌جور وقت‌هاست که آدم آب و نفت و روغن قاطی می‌کند واقعن، وقتی هم که هرچیزی با هرچیزی قاطی شد خیلی‌چیز‌ها اتفاق می‌اُفتد نشان به نشانِ همین مرگ‌ومیر‌های جوانانِ بی‌تفریحِ ما که از نوشیدنی‌های مرموزِ قاطی‌پاتی، مسموم شدند و فوت شدند.

پیچ تلویزیون را به چپ و راست می‌چرخانم تصاویر ترامپ را می‌بینم در پوستری با سبک سریال بازیِ تاج‌وتخت. به قطع و یقین نمی‌شود گفت: خود را جای کدام کاراکتر نشانده و مخاطب باید آن را جای چه کسی تصور کند بسته به موضع خود ما دارد شاید. اگر کارگری به خاکِ‌-سیاه-‌نشسته در آمریکا و در صنایع ذغال سنگ هستیم؛ ترامپ می‌تواند جان اِسنو باشد یا اگر نماینده‌ای هستیم در حزب اصول‌گرای همین مجلسِ خودمان، ترامپ می‌تواند فرمانده‌ی لشکر وایت‌واکر‌ها باشد سفیر زمستان سخت و صفیر باد‌های سوزناک و شب‌های وحشت‌زای، و خودمان جان اسنو یا سرسی. در هرحال اینجا جای اِدا استاک خالی است؛ آخر این روز‌ها سر خیلی‌ها در جهان سیاست به تنشان زیادی می‌کند، ولی آنکه صداقت داشته باشد و سرش را برای حفظ شرافت و حقیقت بدهد نایاب است. البته خودمانیم نسل اژد‌ها و دراگون‌ها ورافتاده، ولی زن شجاع و قهرمان کم نداریم؛ لذا چه کسی کِی در این سرزمین کلیسی‌بازی دربیاورد خدا می‌داند.

بگذریم؛ دلمان خوش بود که از صدقه‌ی سر بی‌خیال‌شدنِ قانون کپی‌رایت در ساختار قانونی و حقوقی کشور، می‌شود برخی شب‌ها به دور از مجموعه‌های آبگوشتی سیما، پای تاج‌وتخت یا واکینگ‌دِد نشست؛ همین خوشی هم از ما گرفته شد؛ حالا دیگر آن‌ها را هم نمی‌شود دور از سیاست دید و تعبیر کرد و با خیال راحت به بستر رفت. راست گفته ویلهلم رایش، روان‌شناس اتریشی که فاشیزم نمایش را سیاسی می‌کند و و پوپولیسم سیاست را نمایشی، پس تعجب نکنید اگر همین روز‌ها و ماه‌ها، سلبریتیِ مغرورِ بی‌استعدادِ خرپولی از غذای نذری‌دادن ناگهان سر از کاخ ریاست‌جمهوری یا چیزی در این مایه‌ها درآورد. عصرِ بی‌سامانِ مبتذلِ پوچ همین است دیگر.

به هر حال! سیاسیونِ امروز جهان نمی‌گذارند تا کار‌ها به قاعده‌ی راست درآید و تا دمار از روزگار مردم درنیاورند وِل‌کن نیستند. آنهاکه تا همین دیروز یا امروز، در کانال‌های ماهواره‌ای‌شان، کِرِم‌ها و ژل‌های تاخیری را تبلیغ می‌کردند حال ژست اپوزیسیون گرفته‌اند خدا به خیر کند! لابُد پول قالی‌شویی را هم ملت بینوا باید بدهد برای فرش قرمزی که آقایان برآن نزول اجلال خواهند فرمود: در خیالشان. این از اُپوزیسیون و آن هم از پوزیسیون که دلش خوش است به کَل انداختن‌های سیاسی در زمانه‌ای که کارد‌های گرسنگی به استخوان‌های عقل‌وایمان رسیده.

پوزش از اینکه سرتان را درد آوردم! دیگر عرضی نیست؛ جز اینکه چند روز دیگر عمری اگر بود از یک صبح تا شبِ پساتحریمی با شما خواهم گفت. عجالتا برویم سراغ یک قسمت دیگر از تاج‌وتخت تا شورای نگهبانِ عزیز جای سی‌اِف‌تی، قانون جهانیِ کپی‌رایت را تصویب نکرده. روزگار غریبی است نازنین‌ها! روزگار عجیبی است!
مجله خواندنی ها
مجله فرارو