bato-adv
کد خبر: ۴۲۰۱۴۹

قصه دردناک بهاره، صمد، احمد، فرزاد

قصه دردناک بهاره، صمد، احمد، فرزاد
«اتاق» بوی تند ادرار و عرق تن و تعفن زخم می‌داد، بوی عصب‌های پوسیده و پا‌های فلج، بوی لب‌های مجبور به لبخند و چشم‌های خیس از اشک. تلویزیون لامپی، گوشه اتاق روشن بود و وزوز می‌کرد. احمد و صمد، پسر‌های ۴۲ ساله و ۳۴ ساله، رو به دیوار نشسته بودند؛ رو به صفحه برفک‌زده تلویزیون، ساکت، فلج، با نگاه‌های خیره خالی از حس حیات، روی تشک‌های لاغر، پایین پای همان چهارگوش‌های ۲۰ در ۲۰. کف اتاق، زیر یک ورق موکت نازک بود و حریم دو برادر را یک کلمن پلاستیکی آبی تعیین می‌کرد. زور هوایی که از همان چهارگوش‌های ۲۰ در ۲۰ در اتاق می‌دوید، به غلظت بوی تعفن نمی‌رسید.
تاریخ انتشار: ۱۰:۴۱ - ۱۳ آذر ۱۳۹۸
اعتماد نوشت:  بهاره حتما تا حالا مرده است. بهاره، احمد، صمد و فرزاد حتما تا حالا مرده‌اند.
 
خاتون منتظر ما نبود. وقتی رسیدیم، مددکار کمیته امداد، از پشت نرده‌ها صدا زد «همسایه». خاتون از پشت تیغه پستوی ته حیاط سرک کشید و ما را که دید کنار نرده‌ها، از پستو آمد بیرون با همان آستین‌های تا آرنج بالا جسته. انگشت‌های سرخش از کف و آب و چنگ‌مالی لباس را در هم پیچاند و به دامن پیراهنش کشید و «بفرمایین، بفرمایین»، هول‌زده‌ای گفت. مددکار، سراغ «بچه‌ها» را گرفت. سمت راست حیاط، «خانه» خاتون بود. با همان چهره «خانه»؛ دیوار دوغاب‌زده و در آهنی قفل‌دار و ردیف شیشه‌های ترشی و مربا روی درگاه پنجره‌ها و بوی پیاز تفت‌خورده که از درز لولای در، می‌دوید به حیاط. سمت چپ، «اتاق» بچه‌ها بود؛ اتاق کوچک نوساز که لبه شیب جاده ایستاده بود با در‌های مردنی آبی و چهارگوش‌های ۲۰ در ۲۰ توی دیوار؛ مثلا پنجره که رو به آفتاب هم نداشت.

«اتاق»، یک ۲۰ متری تو در تو بود. «توی» بزرگ‌تر، مال احمد و صمد بود، یک سوم اتاق را تیغه کشیده بودند و رختخواب بهاره، پشت همین تیغه بود. «اتاق» بوی تند ادرار و عرق تن و تعفن زخم می‌داد، بوی عصب‌های پوسیده و پا‌های فلج، بوی لب‌های مجبور به لبخند و چشم‌های خیس از اشک. تلویزیون لامپی، گوشه اتاق روشن بود و وزوز می‌کرد. احمد و صمد، پسر‌های ۴۲ ساله و ۳۴ ساله، رو به دیوار نشسته بودند؛ رو به صفحه برفک‌زده تلویزیون، ساکت، فلج، با نگاه‌های خیره خالی از حس حیات، روی تشک‌های لاغر، پایین پای همان چهارگوش‌های ۲۰ در ۲۰. کف اتاق، زیر یک ورق موکت نازک بود و حریم دو برادر را یک کلمن پلاستیکی آبی تعیین می‌کرد. زور هوایی که از همان چهارگوش‌های ۲۰ در ۲۰ در اتاق می‌دوید، به غلظت بوی تعفن نمی‌رسید.
 
خاتون می‌گفت: احمد و صمد، از وقتی «مرض»، به کمرشان رسیده، کنترل ادرار و مدفوع‌شان را هم از دست داده‌اند و خیلی وقت‌ها، تا با آن پا‌های بی‌حس، روی آرنج و سینه‌خیز، به مستراح برسند، زیر شلواری و ملحفه کثیف است که می‌ماند روی دست خاتون که ببرد پشت پستو، چنگ بزند و آب بکشد. برای برادرها، پوشک بی‌فایده بود، چون پاهای‌شان کج شده بود و زخم بسترشان آنقدر عمیق شده بود که تا مقعد هم رسیده بود و چرک و کثافت، با هم بیرون می‌ریخت. بهاره ولی پوشک داشت. بهاره، هنوز گردی زخم بسترش، از یک نعلبکی بزرگ‌تر نبود. هنوز می‌توانست سر لگن بنشیند، خاتون لگن می‌آورد پشت همان تیغه، بهاره دست‌هایش را ستون می‌کرد کف زمین و خودش را می‌کشاند روی لبه‌های لگن. وقتی خانه خودش هم بود، آن آخرها، قبل از اینکه شوهرش طلاقش بدهد و پس بفرستد خانه مادرش، یاد گرفته بود به جای اینکه زور بزند که با پا‌های بی‌حس، از پله‌های بلند مستراح خانه مادر شوهر خودش را بالا بکشاند، یک لگن می‌گذاشت کف انباری؛ پشت مهمانخانه، همان‌جا کارش را می‌کرد. شوهر بهاره به خاتون گفته بود نمی‌توانم خرج چلاقی دخترت را بدهم. گفته بود تو زن علیل انداختی گردن من. هرچه خاتون قسم خورد که این مرض، ناخواسته بود و بهاره سالم بود و علیل نبود، شوهر بهاره باور نکرد. یک روز هم نسخه و کیسه دارو و عکس رادیولوژی بهاره را برد دادگاه و گفت: این زن علیل است و پول ندارم خرجش کنم.
 
شوهر بهاره دستفروش دوره‌گرد بود. با موتور قراضه‌اش، بین روستا‌های «تنگ ارم» می‌چرخید و خرده‌ریز می‌فروخت. بعد از سه ماه، دادگاه حکم طلاق داد. آن روز، سه‌شنبه بود. ظهر بود. بهاره برای ناهار مرغ پخته بود. صدای موتور شوهرش را شنید و پشت سرش، حیاط پر شد از خاک. بهاره خودش را کشیده بود تا مهمانخانه که شوهرش در را باز کرد و آمد تو. به بهاره نگاه کرد و گفت: برود خرت و پرت‌هایش را جمع کند. گفت: طلاقش داده و می‌خواهد زن بگیرد. گفت: وانت آورده بهاره را پس بفرستد خانه مادرش. همان‌وقت بود که پسر بهاره از مدرسه برگشت؛ مرتضی. مرتضی کلاس دوم دبستان بود. آویزان آستین پدرش شد، گریه کرد، پدرش دست مرتضی را پیچاند و هلش داد که برود وسایل مادرش را جمع کند. مرتضی که لباس‌های مادرش را وسط چادر شب می‌ریخت، بهاره کف مهمانخانه نشسته بود و نگاه می‌کرد. نگاه می‌کرد، به آن پیراهن قرمز، به آن شلوار زری‌دوزی، به آن چادر نماز آبی، به آن کفش پاشنه صناری که از وقتی پاهایش فلج شد، افتاد گوشه یخدان .. خاتون برای بز‌ها آب می‌ریخت که موتور وانت روی شیب غرید و پیچید وسط حیاط و جلوی پای خاتون و بز‌ها از نفس افتاد. مرتضی از اتاق وانت پرید بیرون و خاتون را بغل کرد. خاتون سرک کشید به اتاق وانت و بهاره را دید با چادر شب شکم پر که سر جهاز داده بود..

بهاره، می‌دونی چه مرضی داری؟
چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا معنی جمله‌ای که شنیده را بفهمد و جواب بدهد. زبانش راحت نمی‌گردد، کلمات، ترکیبی از حروف جدا از هم است که به سختی تلاش می‌کند طوری ادا کند که یک کلمه شکل بگیرد. بهاره می‌داند چه مرضی دارد. خاتون می‌گوید دکتر به خودش گفته که او هم مثل برادرهایش، مغز او هم دارد آب می‌رود، گفته که هر وضعی برادرهایش دارند، او هم همان‌طور می‌شود، همان‌طور، بی‌حسی، ذره‌ذره از نوک انگشت پا، ریشه می‌دهد و در تمام تنش می‌دود، گفته که زود می‌میرد. احمد، ۴ سال است، صمد، سه سال است که زمینگیر شده‌اند. بهاره، یک سال است. گوشه پیراهنش را بالا می‌زند که زخم بسترش را ببینم. پایین‌تر از مهره انتهایی کمر، سمت چپ، زخم عمیق سیاه‌رنگی درست شده؛ کوچک‌تر از سر لیوان، مثل یک چاله تو خالی. اطراف زخم، خیس از ترشحات زرد رنگ است؛ ترشحاتی با بوی لجن.
 
کار هر روزه خاتون، غروب که از کارگری در باغ‌های گوجه برمی‌گردد، این است که اطراف زخم پسر‌ها و بهاره را با دستمال خیس، تمیز کند و روغن بمالد که زخم‌ها، از اینکه هست، ناسورتر نشوند. دکتر گفته بود زخم‌ها، به مجاری ادرار و روده‌ها که برسد، عفونت زخم‌ها که قاطی خون و صفرا شود، همه‌چیز «تمام» است. خاتون، اول معنی این کلمه را نفهمیده بود. نفهمیده بود که بچه‌هایش می‌میرند. فکر می‌کرد بچه‌هایش قرار است همین‌طور فلج به زندگی ادامه بدهند بعد از مردن او. اوایل، اول که احمد از پا افتاد و پسر ۳۸ ساله را کول گرفتند و بردند برازجان، وقتی دکتر گفت: پسرش مرض فلج مغزی دارد، خاتون نفهمید. وقتی دکتر گفت: فلج می‌رسد تا قلب و ریه، باز هم خاتون نفهمید. دکتر توی چشم‌های خاتون نگاه کرد.

«تو چشمام نگاه کرد گفت: مادر، بچه‌ات می‌میره. می‌فهمی؟ بچه‌ات از این مرض می‌میره. می‌فهمی مادر؟ اون موقع فهمیدم. ۳ سال بعدش، صمد که لنگ افتاد، صمد که شد عین احمد، فهمیدم صمدم هم می‌میره. دیگه وقتی بهاره بهم گفت: پاش لنگ می‌زنه، عادت کرده بودم. عادت کرده بودم به اینکه بچه‌هام می‌میرن. اون موقع بود که فهمیدم گرفتار زنده بودن شدم.»

بهاره، چه آرزویی داری؟
کنار تشک بهاره، یک میز پایه کوتاه بود و روی صفحه میز، یک برس مو بود و یک کیف پول قرمز و یک لاک ناخن و عکس قاب گرفته بهاره و پسرش. بهاره ۸ ماه بود پسرش را ندیده بود. ۵ ماه بود وقتی به شماره پدرشوهرش تلفن می‌زد و سراغ مرتضی را می‌گرفت، دست به سرش می‌کردند و گوشی تلفن را به بچه نمی‌دادند..

من را نگاه کرد. طول کشید تا معنی جمله‌ام را بفهمد. قاب عکس را از روی صفحه میز برداشت؛ عکس خودش و مرتضی. روی صورت مرتضی، روی چشم‌های بچه‌اش دست کشید. من را نگاه کرد. آرزویش این بود که قبل از مردن، یک بار دیگر بتواند برای بچه‌اش قصه بگوید.

خاتون و جمیله
خاتون دیگر چشم‌هایش اشک ندارد. جمیله دیگر چشم‌هایش اشک ندارد. تا حالا در چشم‌های مردم جنوب نگاه کرده‌ای؟ مثل یک جفت تیله سیاه، قهوه‌ای، عسلی براق که آنقدر زلال، زیر پلک‌های بلند، جا افتاده در کاسه چشم‌های گود که وقتی نگاهت می‌کنند، انگار کیلومتر‌ها دور از دسترس. چشم‌های خاتون و جمیله همین‌طور بود؛ زلال، انگار دور از دست. به جمیله گفتم: «چشمات خیلی قشنگه.» با چشم‌هایش خندید و تیله‌های سیاه براق، لرزید. یک دفعه، خنده‌اش جمع شد، نگاهش را انداخت به دیوار؛ به عکسی که فرزاد کنار حرم امام رضا (ع) گرفته بود وقتی هنوز پاهایش سالم بود. فرزاد توی عکس را نگاه کرد و گفت: «گاهی وقتا از مرگ میگه. هی میگه. هی میگه. میگم خفه شو. انقدر کفر نباف. اون‌وقت خودشو رو زمین می‌کشه. میاد چشمای منو ماچ می‌کنه. میگه می‌دونی من کی می‌میرم؟ اون وقتی که تو دیگه منو دوست نداشته باشی...»

این گوشه جنوب، پشت نخلستان‌های سوخته، نزدیک دریا، مادرها، بچه‌هایی می‌زایند که نوجوان می‌شوند، بازی می‌کنند، مدرسه می‌روند، جوان می‌شوند، عاشق می‌شوند، ازدواج می‌کنند، بچه می‌زایند و یکدفعه، پای‌شان می‌لنگد، زمین می‌خورند، پای‌شان می‌لنگد، زمین می‌خورند، زمین می‌خورند، زمینگیر می‌شوند، با مادر‌ها می‌روند پیش دکتر عمومی بوشهر و برازجان و دکتر، به مادر‌ها می‌گوید: «مغز بچه‌تان دارد آب می‌رود. بچه‌تان زودتر از شما می‌میرد.»

خاتون و جمیله این جمله را شنیدند. خاتون ۳ بار شنید. اول، احمد، دوم، صمد، سوم، بهاره. جمیله ۴ بار شنید. وقتی بچه‌های بزرگ‌تر از فرزاد، ربابه و سمیرا و نادر، یکی‌یکی، از پا افتادند، جمیله هربار یک بچه را به کول گرفت و ماشین نقدعلی؛ پسر همسایه‌شان را کرایه کرد تا برازجان. مددکار کمیته امداد نشانی آقای دکتر را داده بود. ربابه، اولی بود، بعد نوبت سمیرا بود، نادر سومی بود، فرزاد آخری بود.

خانه جمیله دو کیلومتر پایین‌تر از خانه خاتون بود. حیاط خانه‌اش، قشنگ‌تر از حیاط خانه خاتون؛ پر از بوته‌های گل سرخ. بوته‌ها را به خاطر فرزاد کاشته بودند، به خاطر فرزاد از بوته‌ها مراقبت می‌کردند. فرزاد عاشق آن دختری بود که سه سال قبل، آمد روستای آنها. لیلا؛ غریبه‌ای که رنگ چشم‌هایش به رنگ آسمان بالا سر روستا بود. آبی و پر از موج. یک مسافر ساده که یک استکان چای با جمیله خورد و موقع خداحافظی، به فرزاد گفت: «خداحافظ عزیزم.»

آن سال، فرزاد هنوز زمینگیر نشده بود. هنوز زبانش فلج نشده بود. هنوز می‌توانست کلمات را کامل بگوید. لیلا که رفت، فرزاد به جمیله گفت: عاشق شده، عاشق همین غریبه چشم آبی که تصویرش ماند پشت چشم‌های فرزاد. فردای آن روز، همسایه‌شان را صدا کرد و خواست همه حاشیه‌های حیاط را بوته گل سرخ بکارد. غروب آن روز، به جمیله گفت: این‌بار که لیلا آمد، برایش گل سرخ می‌چیند. ده‌ها شاخه، از همین بوته‌های حیاط. حالا سه سال گذشته. بوته‌ها، اول زمستان، از خواب بیدار می‌شوند، پر گل می‌شوند. کف حیاط را گلریزان می‌کنند... و لیلا، دیگر نیامد...

فرزاد
خواهرش ریز ریز می‌خندد و می‌گوید: «از صبح تا شب با خودش حرف می‌زنه. هر ساعتی می‌خوابی و بیدار میشی داره با خودش حرف می‌زنه.»

نشسته بودیم دورتادور مهمانخانه. به دیوار اتاق، عکس‌های بی‌قاب زده بودند. عکس جوانی جلوی ضریح حرم امام رضا (ع)، عکس جوانی ایستاده پای دامنه کوه. همه، عکس‌های فرزاد بود؛ فرزاد سالم. جمیله و خواهر و برادر‌های فرزاد نشسته بودند کنار ما. از اتاق کناری صدای حرف می‌آمد. همهمه‌ای نامفهوم. صدا، گاهی اوج می‌گرفت و گاهی به سختی شنیده می‌شد.

خواهرش می‌گفت: «نصفه شب ما رو از خواب بیدار می‌کنه می‌گه من می‌خوام برم امریکا.»

جمیله ۵ بار عزادار بچه‌هایش شد؛ دو تای اول، نوزاد چند هفته‌ای بودند. قابله روستا نفهمید درد بچه‌ها چه بود. جمیله می‌گفت: وقتی مردند، انگار یک تکه چوب. می‌گفت: دست و پای بچه‌ها، هر دو، چند روز قبل از مرگ‌شان، مثل شاخه درخت، خشک شد و یک روز هم، وسط هق‌هق گریه، نفس‌شان دیگر بالا نیامد. اما ربابه که مرد، ۱۸ ساله بود، سمیرا که مرد، ۲۴ ساله بود، نادر که مرد، ۲۸ ساله بود. فرزاد هم ۳۹ ساله است.

جمیله حرف می‌زند و نگاهش به لنگه در چوبی اتاق کناری است. لنگه در که باز می‌شود، به دامادش اشاره می‌زند و مرد از جا بر می‌خیزد و می‌رود کمک فرزاد. یک‌سال است که فرزاد از هر دو پا لنگ شده. «مرض» هر چه بوده، از انگشتان پا شروع شده و بند به بند تن، از حس افتاده و حالا رسیده تا قفسه سینه، رسیده به دست‌ها و انگشت‌ها. ربابه، ریه‌اش فلج شد و از دم و بازدم افتاد. سمیرا، قلبش فلج شد و از تپش ماند. نادر، چند روز قبل از مرگ، کور شده بود.

داماد، زیر بغل فرزاد را گرفته و مرد ۱۱۵ کیلویی، با لبخندی ماسیده گوشه لب، با چشم‌هایی که هنوز از جوانی برق می‌زند، ساق‌های لنگش را سایه به سایه قدم‌های داماد، دنبال هیکلش می‌کشد؛ هر بار که می‌خواهد پای نیمه لنگ را از جا بلند کند برای قدم جدید، انگار کوهی از جا کنده می‌شود. بعد از هر قدم، به داماد تکیه می‌دهد، مثل یک پرانتز به عقب خم می‌شود تا رنجور و سنگین، هوا را به ریه‌ها بکشد برای قدم دوم. فاصله دو اتاق، ۸ قدم بود، ۲۰ دقیقه طول کشید تا فرزاد به مهمانخانه برسد. در آستانه اتاق، داماد، با کف دست‌ها به ستون فقرات فرزاد فشار آورد انگار بخواهد سطح ناصافی را هموار کند. این‌طوری بود که فرزاد، دانه به دانه مهره‌های تنش را خم کرد و مماس با دیوار، خودش را سر داد و نشست. سعی کرد حروف را به هم بچسباند و «سلام» بگوید. فرزاد این‌طوری حرف می‌زند؛ س. ل. ا. م. حروف، جدا جدا روی زبانش می‌آید. جمیله می‌گوید دو ماه قبل، دکتر برازجان گفت: تا چند وقت دیگر، زبانش هم مثل پاهایش، مثل دست‌هایش لنگ می‌شود.

اینجا، این گوشه جنوب، زن‌ها، تنها جور زندگی را به دوش می‌گیرند، وقتی مردشان می‌رود زن دوم و سوم می‌گیرد و طلاق‌شان می‌دهد. بین‌شان، زیاد پیدا می‌شود که شوهر، طوری کتک زده که دست زنش شکسته، پای زنش شکسته، سرش شکسته. خاطره تکراری زن‌های این گوشه جنوب، ازدواج دوم و سوم مردشان است و کتک خوردن با شلنگ و چوب؛ کتک خورده، رها شده، تنها، فقیر، با کوله‌بار خیلی خیلی سنگینی از درد‌های نگفته، آنقدر در تمام سال‌های فقر و کتک و تنهایی، زبان‌شان بسته مانده که سکوت، عادت‌شان شده. جمیله هم سال ۷۰، شد مطلقه. وقتی هنوز جوان بود و فرزادش را حامله بود ولی مردش؛ پسرعمویش، رفت از ۵ خانه بالاتر، زن دوم گرفت و همه روستا خبردار شد که «صفر»، دختر ابراهیم را عقد کرده. آن موقع، پا‌های ربابه و سمیرا و نادر، هنوز لنگ نشده بود.

«همه بچه‌ها از اول سالم بودن. فرزاد تا کلاس هفتم مدرسه رفت. ۱۵ سالش که شد، گاهی می‌افتاد زمین. نادر که رفت، پای فرزاد شد عین پای شکسته. یواش یواش راه می‌رفت. انگار پاش رو روی گِل می‌کشه. سنگین شده بود. بردیم مریضخونه، دکتر گفت: شاید خوب بشه. از پارسال حواسش به هم ریخت. دیگه اختیار همه چی از دستش رفت. دوباره که رفتیم مریضخونه، دکتر گفت: مادر، فرزادتم مغزش فلج شده. رفتنیه. مثل اون سه تا بچه‌ات.»

جمیله هیکل درشتی دارد. بازو‌های پهن، مچ‌های قطور، شانه‌های پهن. ولی آنقدر ربابه و سمیرا و نادر را، آن سال‌های آخر که زمینگیر شده بودند، کول گرفت و کف اتاق وانت نقد علی خواباند و درمانگاه برازجان و بوشهر که رسیدند، کول گرفت و بالا و پایین برد و روی همان تشک نازک کف اتاق مهمان خانه، این‌طرف و آن‌طرف‌شان کرد که به خیال ساده‌اش، با زخم بسترهای‌شان که کم‌کم به قد یک پیاله ماست خوری گود می‌شد و چرک پس می‌داد، بجنگد که حالا خودش هم که می‌خواهد روی زمین بنشیند، دستش را به دیوار تکیه می‌دهد تا دانه به دانه مهر‌های کمرش، مثل کمر فرزاد، روی هم سر بخورد و صاف شود. وقتی حرف می‌زند، فرزاد، همه وجودش، همان باقی مانده‌ای که هنوز فلج نیست، چشم می‌شود و گوش می‌شود. آدم‌ها می‌فهمند چقدر تا مرگ فاصله دارند؟ فرزاد می‌فهمید؟

«حرفا می‌زنه که خیلی با حرفای ما فرق داره. نه پا به اختیارشه، نه دست به اختیارشه. ولی عشقش خارج رفتنه. یه وقتا هم نمیشه بفهمی چی میگه. کفر میگه. ناسزا میگه. از درد استخون می‌ناله. از درد پای فلج می‌ناله.»

جمیله عکس جوانی‌هایش را می‌آورد. عکس عروسی فهیمه؛ دختر همسایه‌شان. وقت عروسی فهیمه، جمیله ۳۵ سالش بود. پیراهن محلی آبی به تن کرده و چادر حریر آبی زری‌دوزی به سر. پسرکی از کنار عکس سرک کشیده، چشم‌هایش، چشم‌های فرزاد است. میشی مورب، پر از تردید. تردید به ادامه زندگی همان موقع هم سایه به سایه‌اش بوده؟ کنار مادر، دو دختر نوجوان ایستاده‌اند. جمیله انگشت می‌گذارد روی گل سفید پیراهن عنابی توی عکس و می‌گوید: «این ربابه بود. دختر بزرگم، خیلی دوسش داشتم.» انگشت می‌گذارد روی حاشیه زری‌دوزی چادر صورتی توی عکس و می‌گوید: «این سمیرا بود. دختر دومم، سمیرا تو همین اتاق تموم کرد.»

خواهر فرزاد می‌شمرد؛ خانواده‌هایی که در این منطقه، بچه‌های مثل فرزاد دارند؛ بچه‌هایی که زودتر از مادر و پدرشان می‌میرند؛ بچه‌هایی که می‌میرند از فلج: «دختر یوسف که خونه‌شون اول روستاست. شهریاری که خونه‌اش توی جاده است، اونم دو تا پسر داشت از فلج مردن. خاتون احمدی که دو تا پسرش و یه دخترش این مرض رو دارن. پسرعموی خودم، اول کوه میشینه. ۴ تا پسرش این مرض رو دارن. یه پسرش رفت بوشهر مهندس شد حالا فلج، افتاده گوشه خونه. یه همسایه هم چند سال قبلا داشتیم. بچه‌اش که مرد، از اینجا رفتن. آخرا، بچه‌اش غذا هم نمی‌خورد. دکترا می‌گفتن حلقش فلج شده....»

زندگی جمیله و پسرش از مستمری کمیته امداد می‌گذرد. بهزیستی هم به فرزاد عصا و پوشک می‌دهد.

برادر بزرگ‌تر می‌گوید: «۶ ماه دیگه اگه اومدی خونه ما، دیگه فرزاد دراز افتاده. از جا هم نمی‌تونه بخیزه.»

خواهر بزرگ‌تر می‌گوید: «جوری از حرکت می‌افته که دیگه نمی‌تونه تنش رو از این پهلو به اون پهلو کنه.»

داماد می‌گوید: «نادرم همین طور شد. از زخم بستر مرد.»

جمیله می‌گوید: «یه نوار داره، یه طرفش ۱۰ تا آهنگ پر کرده، توی هر آهنگ صد دفعه اسم لیلا میاد.»

خودش را می‌کشاند تا کنار پا‌های فرزاد، دست‌های پهن و بزرگش را دور شانه‌های فرزاد حلقه می‌کند، سرش را می‌بوسد. فرزاد، دست‌هایش را به سختی بالا می‌آورد و دور صورت جمیله می‌گیرد و پیشانی مادر را به پیشانی خودش می‌چسباند.

جمیله همان‌طور که دست دور شانه فرزاد دارد، برایش شعر می‌خواند: «جوون اون است که لب پر خنده باشد / جوون اون است کلاه افکنده باشد / جوونی که نداره مال دنیا / بمیره بهتره تا زنده باشد»

فرزاد می‌خندد و می‌گوید می‌خواهد برود ونیز. خواهر بزرگ‌تر از اتاق کناری، دفترچه‌ای می‌آورد که روی ورق‌هایش، عکس‌های بریده شده مجلات و روزنامه‌ها از نقاط دیدنی کشور‌ها چسبیده و زیر هر عکس هم، با خط ناخوش و پر از غلط، اسم آن منطقه، نوشته شده. ونیز با آن خیابان‌های آب گرفته‌اش، پاریس و آن بنای یادبود سرباز گمنامش، مسکو و زمستان‌های زیبای یخ‌زده‌اش، نیویورک و خیابان‌های بی‌آسمانش ... فرزاد، وقتی دست‌هایش سالم بوده، تا یک‌سال قبل، تمام تفریحش در این روستای دور از آبادانی همین بوده؛ به نقد علی سفارش می‌کرده هر وقت می‌رود شهر، مجله‌ها و روزنامه‌های کهنه برایش بیاورد که او گوشه همین اتاق بنشیند و عکس‌های دیدنی‌اش را ببرد و روی ورق‌های دفترش بچسباند که هر بار دفتر را ورق می‌زند، خودش را تصور کند که دست در دست لیلا، راهی سفر هستند. سفر به مقصد دریا‌ها و جنگل‌ها و دشت‌ها و رودخانه‌ها، به آنجایی که هیچ خبری از درد و مرگ نباشد.

فرزاد، می‌دونی دیگه هیچ وقت نمی‌تونی راه بری؟

با همان زبان از نا افتاده، حروف را به سختی به هم می‌چسباند تا هیبت یک کلمه، یک جمله به تجسم برسد.

«ا ز. م. ع. ک. س. ب. گ.‌ی ر. (ازم عکس بگیر)، ب. ر. ا.‌ی ل.‌ی ل. ا. ب. ف. ر. س. ت. م. (برای لیلا بفرستم) ب. ر. ا. م. د. ا. ر. و ب.‌ی ا. ر. (برام دارو بیار) خ. و د. م. م.‌ی د. و ن. م. (خودم می‌دونم) م.‌ی د. و ن. م. د.‌ی گ. ه. ن. م.‌ی ت. و ن. م. ر. ا. ه. ب. ر. م. (می‌دونم دیگه نمی‌تونم راه برم)».

جمیله، این پسرتم می‌میره.

نگاهش را می‌گیرد سمت بوته‌های گل سرخ. حیاط پر شده از عطر گل. یک شاخه گل از بوته کنار دستش می‌کند و به من می‌دهد. نگاهم نمی‌کند.

«کم‌کم همه تنش بی‌جون میشه تا آخر می‌رسه به قلب و گردن و ... دیگه هم تموم.»
برچسب ها: کودکان معلول
مجله خواندنی ها
مجله فرارو