bato-adv
کد خبر: ۴۳۳۶۲۸
احسان اقبال سعید

"پسرخاله، شما ملتفت نیستی!"

تاریخ انتشار: ۱۴:۵۳ - ۲۸ اسفند ۱۳۹۸
احسان اقبال سعید؛ ناشتا تمام بود که چند آژان خودژنرال پندار با چشم‌هایی مضطر زیر بغل مردی خمیده را با بخل گرفته بودند. انگار بیزاریشان در مصاف با بی‌اعتنایی خم خمیده چنان خوار و خواستار گشته بود که هر کدام می‌خواستند با دادن تن فربه از اغذیه اهدایی حاصل خوشخدمتی زیر رنج‌های مرد خمیده شاید آمرزیده روان به سوی باغ توتی شوند.
 
همان باغی که دست هر طفل ورشیدی به توت‌های خون‌آشار بیرونی‌اش رسیده بود، اما طوطی‌های کم‌شمار و دامن‌کشانش خوش آمد به پیکرها را با خساست شمعونی بدرقه راه می‌کنند. هنوز هم درست کسی نمی داند باغ توتی یا باغ طوطی؟ مرد خمیده پلکان قیراندود از رسوب عفن و سال‌های جراحت را پیمود و وارد شفاخانه شد. هنوز کنار تصویر شاه جوان و حالا جوگندمی می‌شد تمثال گونه‌های چال انداخته‌ی سرلشکر فضل الله زاهدی را هم دید. حالا گیرم کمی پایین‌تر از عکس جوگندمی قصه تمام جهد را کرده بود پدر اردشیرخان زاهدی تا جای عکس خودش و صاحبکار جوانش را عوض کند اما گاهی میخ و چکش بوقت لازم برای برخی بردار و بنشین‌ها فراهم نیست.
 
روزگار است دیگر گاهی درب برخی خانه‌ها چون خانه شماره 9 خیابان کاخ فروتنانه از جا کنده می‌شوند تا دست زوار در رفته اشقیا زخمه نشود برای بنکن کردنش و گاه با تانک هم نمی‌توان درب دل سنگدلان یانکی و انگلوساکسون را بدست آورد. آن روز صبح با پادرمیانی پرفسور یحیی عدل پزشک مخصوص شاه دکتر محمد مصدق را از محبس آورده بودند تا عیادت کند احمد قوام نزار را در بستر نزع که شنیده بود پیاله‌ی عمرش از جرعه ها هر دم تهی تر می‌شود. قوام همان که جام شوکران قدرت را تا قطره آخر با ولع سرکشیده بود، حال در شفاخانه به چشم می‌بیند که جانش می‌رود. مصدق آمده بود تا خویشش، خاله زادش، رقیبش و رئیسش را قبل رفتن بدرقه یا حلال کند یا چیزی شبیه‌اش.....
 
تا چشم خشک "شمشیر فولادین روزهای رزم" از تخت نامهربان شفاخانه بر پیرمحمد محصور احمدآباد افتاد به ناگاه سال کویری چشمش ترسال گردید و ناغافل هر دو "زه آب دیدگان گشودند". تا آن مجال در تمام آن هفت هشت دهه زیسته هیچکس احمد قوام السلطنه، جناب اشرف را چنین حزین و زمین‌گیر ندیده بود. چه رسد که آب دیده‌اش عیان وعریان بر تن پوش بی‌مقداری روان و دوان شود... چه بازی‌هایی دارد روزگار.
 
حسین پسر خردسال قوام معصومانه جهد می‌کرد تا گوشه چشم پدری که برایش به پدربزرگ می‌مانست را پاک کند. این طفل حاصل نکاح دوم جناب اشرف بود. با یکی از رعیت‌هایش در املاک لاهیجان تا شاید صاحب اولاد شود و نسق سیاست را هم به ودیعت در حسین حاصل ازدواجش بگذارد. اما فرزند در جوانی در افیون گم شد و شد صاحب یک گور گمنام جایی میان همه آنانی که هیچکس آمدن و رفتنشان را به پشیزی هم نمی‌گیرد. اگر پدر تنها سیگارت‌های دست پیچ با توتون اعیانی املاک خودش را گاه به لب می‌رسانید پسر از کشیدنی و جویدنی فروگذار نکرد....
 
انگار قرار بود سلاله قوام همان عصر سی تیر سرکوب و ستر شود. انگار کن اسبش همان روز برای همیشه بازنده شده بود. این ملاقات دیدگان و مژگان بود. زبان الکن و بیان ابتر می‌نمود، هیچ‌کدام نه نایی و نه نوایی برای سخن داشتند. شدند تجسم "گر هم گله‌ای هست دگر حوصله ای نیست".
 
مصلوب تخت با مژگانی که هرئدم به صورتش فرود می‌آمدند و نه نشانه آرزومندی که شرمندگی را می‌نمودند بیان می‌داشت که شرمنده سی تیر است و پیرانه سر سحر سیاست و سعایت خویش مشترکشان مظفر فیروز او را راوی "کشتیبان را سیاستی دیگر آمد" کرده در حالی‌که خود شیر پیر بیشه سیاست به توسط جوانی سی و چند ساله و همشیره توامانش سیاست شده بود.
 
خواست بگوید جز همان دوات بر کاغذ که سجادی از رادیوی بینوای تهران قرائت کرده نه توشی داشته تا کسی را بسیج کند و نه توانی تا کسانی را بفرستد سینه‌ی ابن بابویه. همین و تنها همین. یاد ابن بابویه زخم مرد محصور احمدآباد را نیشتر و نمک مداوم می‌نهاد، آن‌جا که جانبازترین فرزندان نهضت بر یکدیگر خونین کفن خوابیده بودند، حسین فاطمی هم کنارشان.
 
آیا دروازبانان گورستان و شکنندگان دندان طلای مردگان که شده بودند اجامر بختیار می‌گذاشتند تن پیرمرد کنار همان همرزمان جان آرام بگیرد؟ انگار در این ملک نزاع از مهد تا لحد است. پیکر بی‌جان تنی چند انگار وزین تر از تمام برخی زندگان است. قوام نزار با چشمهایش قدردان فردای واویلای سی تیر بود. آنجا که جماعتی از پی فتورا دنبال کردند که قوام عامل کشتار و دربار است و باید مصادره و محاکمه و نیست شود. انگار که مادر نزاده است. کباده‌کش آن معرکه هم مظفر بقایی همان شاهد نشان مهیب پیکر بود. همان که ظفر را در فاصله شماره 9 خیابان کاخ تا کاخ سعد آباد پیمود. و توانست به سرعت لاجرعه نوشیدن پیاله‌ای باده طی طریق کند. و چه بسیار بودند در آن روزگار که چنینی سریع السیر می‌پیمودند تا جا نمانند از قافله تغار شکسته و ماست ریخته.
///
عقب همان غائله مصدق السلطنه نگذاشت حرمت قوام پسرخاله اش و قهرمان غوغای آذربایجان عرصه انکار عربده جویان و کلاغک های قارقاروی شهر شود به توسط همان افشارطوس رئیس نظمیه اش که همین مظفر بقایی بعد در غار تلو کف و کتف بسته پارچه در حلقش فرو کردند و بی عقوبت با گردنی ستبرتر بازگشتند به میانه کارزار سیاست. همان مظفرخان عاقبت آن همه خودشیرینی به مرض قند گرفتار آمد و به روایت نصرالله خازنی پیشکار مصدق در حالیکه تنها چهل کیلو پوست واستخوان از تنش باقی مانده بود وداع دنیا کرد در حالیکه چشمش هوز از پی همین متاع پربها بود. مصدق خوب به خاطر داشت که والیگری فارس و مستوفی گری خراسان را از اعتماد قوام السلطنه دارد . در کابینه ی او اول بار ردای وزارت بر تن کرد و البته لیاقت وافر در کار محوله به منصه ظهور رسانید. چوب چوگان بخت میرپنج که گوی گرفت افتاد به جان تتمه ی قجرها و هر کس که فجری در فکر داشت . مصدق و قوام هر دو در تور و تیر کوپال و مختار گرفتار آمدند . همای اقبال اما یارشان بود که جان از مهلکه بدر بردند . قوام به وساطتی ابتدا محصور املاک لاهیجانش گشت و تنها چای وتوتون از املاک حاصلخیز فراوری می کرد و در ادامه به تبعید راهی فرنگ گشت و روزگار را به قمارهای سنگین در موناکو ومونت کارلو بسر کرد تا دوران قزاق سرشود. مصدق را هم گزمگان کشان کشان چنان از خانه اش بیرون کشیدند که از فرط توحش اعمالی موحش گشت و به عادت مالوف غش پیشه کرد و دخترکش چنان تحت تاثیر که تا پایان عمر در روانخانه ای در سوئیس عمر را فارغ از سودای جهان در سکوت گذرانید. مصدق هم طالع بلند بود که به تیمورتاش و نصرت الدوله فیروز نپیوست ،تنها،محصور و مهجور گشت تا قزاق قنداق تفنگ به کول رفت پی کارش ور موریس و ژوهانسبورگ. هر دو از کف شیر نر خونخواره جان بدر برده بودند.
 
از پی برخیز و بنشین پدر و پسر پهلوی مجالی برای عرض اندام جان بدربردگان سال‌های تمشیت وآمپول هوا فراهم آمد تا پیرانه سر شاید برگ آخر قمار سیاست را آس زمین بزنند. نقل است که پیران سیاست همواره می خواهند از آخرین نرد بازی قدرت فاتح بیرون بیایند. قوام‌السلطنه زودتر به میان ومیانه سیاست بازگشت. شاه جوان را به پشیزی نمی‌گرفت و لیاقتش را بخشداری ترشیز می‌دانست و نه بیشتر از آن.
 
یک بار که آمده بود طفل رضاشاه را نوازش شبه گوشمالی کند گفته بود: "ماشالله اعلی حضرت بزرگ شده اند" سر بلوای نان دور اول رئیس الوزرایی‌اش همان سر سال تواری رضاشاه ختام یافت. رفت تا غائله آذربایجان که باز شمشیر فولادین روزهای رزم به کار آید به انتظار نشست. می‌خواست با مانور اعطای امتیاز نفت شمال لااقل مایع بدبوی سیاه به روایت مظفرالدین شاه را بدهد اما خاک تیره و پرگهر را نگاه دارد.
 
یادش آمد به چشم غره و اخم و تخم دکتر مصدق که خویش مشترکشان مریم فیروز لای بقچه خبرچینی‌اش آورده بود که ما در مجلس چهاردهم موازنه برقرار کردیم که آقا! هیچ امتیاز به هیچ اجنبی ندهیم .نباید که مقطوع الید را برای موازنه مقطوع النسل هم کرد. شما می‌خواهید با نفت شمال سبیل دراز استالین را چرب بفرمایید...اما عقب وجاهت ماجرای آذربایجان برای قوام ،ستاره اقبالش چندان نپایید و گرفتار آمد به میان توطئه و توهم. توهم وفاداری یاران برکشیده خودش و مجلس دستچین کرده اش وتوطئه همان خواهر وبرادر همزاد.
 
کار چنان بالا گرفت که همان لقب اعطایی "جناب اشرف" دربار که عواید کاردانی در فتنه پیشه وری بود را هم پس گرفتند و پسر از آب و گل درآمده رضاشاه عین پدرش شمشیر فولادین روزهای رزم را غلاف و فرستاد همان موناکو ومونت کارلو تا تتمه‌ی پول‌هایش را هم به آقاخان محلاتی و ملک فاروق ببازد.
 
قوام با آن حال بی حالی و دیدگان سخنگو پسرخاله را مخاطب قرار داد. از آن سال ها که از پنجاه و پنج نماینده‌ای که خودش به ضرب وزور حزب دولت ساخته دموکرات فرستاده بود بهارستان جز یک نفر همه کمر به قتال دولتش بستند. یادش آمد روزگاری برای راه گشودن به حزب دموکرات ساعت‌ها پشت در ضخیم امارت ابگینه یک لنگ پا می ایستادند یا لنگ گرمابه ی جناب اشرف را سفیداب می‌زدند. و حالا ستاره‌اش پشت ابرهای ضخیم و تیره هیچ روشنایی نداشت. حتی یکی مثل حسن ارسنجانی صاحب روزنامه و مطبعه "داریا" یکی مثل دکتر منوچهر اقبال متخصص بیماری‌های گرمسیری که نان و دان قوام را خورده بودند دوام و ثمر به بام دیگران دادند. با چشم‌هایش پرسید پسرخاله جان شما به روزهای آوارگی از بام خانه‌ای به خانه‌ای چند همراه داشتی و چنین اهل وفا؟
 
هنوز عکس سرلشکر زاهدی آن بالا بود همو که وزیر کشور دکتر مصدق بود روزگاری و حالا شده بود زندانبانش. گیرم دسته کلید را داد بود تیمور بختیار، توفیرش چیست؟ دقیقا هیچ....

مصدق باز پرتاب شد به سال های دورتر ، آنجا که عقب مستوفی گری خراسان یکی از مطبوعه چی های بیشمار و بی پروای آن روزها نوشته بود: مصدق السلطنه عقب گرفتن کلید مالیه خراسان بار خود را بسته است.
 
شنیدن بهتان بزرگ مرد نازک نارنجی جوان را به تب و لرز و به عادت سالیانش به پناه زیر پتو کشانید. مادرش خانم نجم‌السلطنه همان مغفور واقف بیمارستان نجمیه که سال‌ها دکتر احمد مصدق رئیسش بود به مراقبت و تیمار به بالین پسر آمد و در گوشش گفت ما ده و ملک زیاد داریم بیا مقداری را نقد کن برو فرنگ از نو درس بخوان و این بار طبیب شو. سیاست در این ملک پوست کلفتی می‌خواهد که امروز نشان دادی نداری!
 
چشم‌های بی‌فروغ دو خویشاوند اشرافی همچنان جور زبان های در کام و کام های برنیامده را می‌کشیدند و چقدر چشم‌ها در این اقلیم بی‌پناه و فداکارند ...به روایت "ریما خشیش"خنیاگر بیروتی "من سحر عیونک"
مجله خواندنی ها
مجله فرارو